آخرین مهمونی که رفت، حاج حبیب و خُونوادَش بودن.خانم دُوسی اونقدربا خانمای همراه حاج حبیب گرم گرفته بود که تا در کوچه همراهشون اومد.ریسه هارو خاموش کردم و رفتیم تو پذیرایی ،بازم سه تایی تنها شدیم ، حاجی شروع کرد حال و احوال و تعریف خاطرات سفر: _ان شاء الله دفعه ی بعد با هم بریم بابا،که راه با امیر خان سیفی خوشه.همه ش پیش نَظَرُوم بُودی! نَمی دونی نجف چه حالی داشت،قربون غربت امیر المومنین برم ، حرمشم غریبه،یه جور عجیبیه!واقعا حس می کنی آقا، یه بابای مهربونه،موقع ورود به حرمش حس می کنی برگشتی به اصلت،دلت گرم میشه، موقع وداع دلت نمیاد ازشون دل بکنی،اَزُو حرم و ایوونو و حس و حالو چجوری خدافظی کنی،اونجا عین یه بچه ی کوچیک که تو بغل مادرش آروم خوابیده ، بودم،ان شاء الله قسمت بشه باهم بریم،آخرم کفشوم تو نجف گم کردمااا!!بفال نیک گرفتم!حالا کفشوم اونجان اما خودوم برگشتم،کاش خودوم اونجا گم می شدم اما از آقا جدا نمی شدم. وادی السلامم بردنمون زیارت قبر حضرت هود و صالح ،فضای قبرستون وادی السلام عین قبرسونای معمولی نیس!خاصه! خانم دوسی گفت: بایدم خاص باشه ،ارواح مومنین بعد مرگ میرن اونجا !همسایه ی امیر المومنین میشن زهی سعادت..... گفتم آقاجون کاظمین چی رفتین؟ _کاظمینم رفتیم اما با چه وضعی!یه شهر جنگزده ی درب و داغون .از پارکینگ تا حرم، آمریکاییا خاك بسرشون دو طرف محل عبور و مرور وایساده بودن، با تفنگ و تشکیلات همه جارو قُرُق کرده بودن ،زن و مردو جدا می کردن بی دین و ایمونا !کلی ملتو تفتیش کردن تا رامون دادن بریم حرم.ایی جماعت وحشی میخوان امنیت بیارن تو عراق!باید می دیدی چطور هلی کوپتراشون بالای سر زائرا مانور میدادن و چه فضای رعب انگیزی درست کرده بودن!حرم کاظمین غریبتر از همه جا!بخدا اگر این بقعه ها تو مملکت خودمون بود کسی جرأت تعرض داشت؟ مردم چیکار می کردن!خدالعنتشون کنه... حاج حبیب با صدای لرزون تعریف می کرد و خانم دوسی اشک می ریخت. سفرنامه ی شفاهی حاج حبیب که تموم شد چمدونشو اآورد و باز کرد و گفت : بدون سوغاتی ،سفر لطفی نداره!بعدم در چمدونو باز کرد و اول سوغاتی خانم دوسی رو بیرون آوورد و گفت یه قواره چادر مشکی اعلای نجف و تربت امام حسین ع و یه روسری نخی عربی بَرُی دوسی جُونُم.خانم دوسی همونجور که داشت ذوق می کرد و پارچه رو برانداز می کرد،گفت :الهی شکر که صحیح و سالم برگشتی حبیب آقا،زحمت کشیدین . حاج حبیب یه چفیه عربی و یه قواره چادر رنگی و یه انگشتر گذاشت جلوی من و گفت بفرما امیر خان!همه جای سفر همرام بودی بابا!این انگشتر درّ نجفه میگن بعد ظهور امام زمان(عج) قیمتی ترین جواهر میشه.اینم یه چادر رنگی برای عروسوم، ان شاءالله دفعه ی بعد چارتایی باهم بریم.خانم دوسی داشت ذوق می کردوزیر لب چیزی می گفت. انگشتر رو کردم دستم .یه رکاب ظریف و کارشده ی سیاه قلم با نگین تراش خورده دُرّ نجف،گفتم آقا خودمونیم چه خوش سلیقه ای شما! حاجی گفت: روحانی کاروانمون آدم با تجربه‌ای بود، می گفت هر وقت اومدید عراق خواستید سوغاتی بخرید از نجف پارچه و دُرّ بخرید . تو کربلا همه جارو کردن بازار ،آدم دلش نمیاد خرید کنه!تو تل زینبیه هم بساط پهن کرده بودن ملت...من از کربلا فقط تربت خریدم و یه خلعتی هم برای خودوم!گفتم :خدا عمر با عزت بده آقاجون یدونه هم برای من می خریدی! خانم دوسی با دلخوری گفت : ننه داغ مادرتو بابات بَسمونه،خداوکیلی اُوقاتُومِ تلخ نکن ،شب به ای خوبی رو خراب نکن با این حرفاااا.بابا بُزُرگُوت برات چادر عروس اُورده ،نگای انگشترو چه به دست و پِلِت میاد ...میگما امشب یه چیزی شد بزار براتون بگم: ایی دخترو بود با خانم حاج رسول، ماشاء الله ایی دختر برادرش بود،با کمالات و خاآنم.من خیلی ازش خوشوم اومد مُبادی آداب و متین رفتار می کرد و حرف می زد.درس حوزه خونده.نمیدونم ای خانما که درس حوزه میخونن بهشون چی چی میگن،حجه الاسلام که نمیشن ننه نه؟!حاج حبیب با خنده گفت :آیت الله میشن....خانم دوسی گفت:یه اسمی ندارن یعنی؟ من و حاجی هم داشتیم می خندیدیم.پیرزن با یه ذوق زاید الوصفی از دختر برادر زن حاج رسول تعریف می کرد! ننه ازو دخترای آفتاب مهتاب ندیدناآ،صورتو رو ِتنگ و ِرنگ می گیره کسی نبینتش،با حسام پسر بزرگوی حاجی خواهر و برادر رضاعی هستن. زن حاجی، حسام که شیرخوار بوده به دختر برادرشم شیر داده اینا به هم محرم شدن. خوبه ،حاجی دخترم نداره خدا جبران کرده، دسته گلیه . اسمش مریمه ،باباش فرهنگیه .نَنِه امیر حالا آقاتم باب خیرو با ایی سوغاتیاش باز کرد ،ننه برات پا پیش بذارم ؟گفتم :والا چی بگم؟حاجی گفت:والا چی بگی؟؟ نمیخوای سرو سامون بگیری ؟خونه به این دَرَندشتی سوت و‌کور !!!نمیخوای آخر عمری دل ماروشاد کنی؟من فقط همین یه آرزو رو دارم که عروسی تورو ببینم . امیر بابا بدت نیاداا خیلی بی بُخاری