سمفونی نور و باران باران که می بارد رطوبت هوای مسجد می رود بالا ،کاشی کاری های توی مقرنس ها خیس می شود وانعکاس صدای آقا که توی کاشی ها گیر افتاده جان می گیرد! اِسلیمی ها جوانه می زند و غنچه های شاه عباسی می شکفد. قطره های صدا از درز کاشی‌کاری ها راه می افتد و روی گل‌های کاشی قِل می خورد و ردش همانطور روی دیوار می ماند!گل های کاشی عمرشان از من و تو بیشتر است ،آن ها نور الدین را دیده اند! خوب گوش کن!پژواک صدای نورالدین را توی طاق ها و مقرنس ها و رواق های خیس مسجدوکیل: «آهاای مردک ،من از شیر نترسیدم از اردشیر بترسم!!!!مرا از مرگ می ترسانی؟!در نظر نورالدین چیزی به‍تر ازمرگ نیست....» پژواک صدای نور الدین می رود تا گود عربان،تا راسته ی پارچه فروش های بازار!آدم دلش قرص می شود ،قدیمی های بازار هنوز دل در گرو سید نورالدین دارند و توی حجره هایشان قاب عکس بزرگ سید را می بینی، آن بالا،زیر طاق حجره. پهلوی هیچ تصوری از سمفونی باران و صدای نور الدین نداشت.او تصور می کرد اگر سینه نواب را با گلوله سوراخ کند و صدای نور الدین را خفه کند همه چیز تمام میشود، اما نمی دانست که این ها نور خدا هستند و« والله متم نوره ولو کره الکافرون».ریش نداشته ی پهلوی سوخت و آبروی نداشته اش رفت. اما یاد نور الدین ماند،او حزب برادران را راه انداخت آن روزها که این چیزها ُمد نبود! آتش به اختیار ازاسلام سیاسی و تشکیلاتی حرف می زد و عمل می کرد وقتی خیلی از عمامه به سرها تکلیف خودشان را نمی دانستند. صدایش ماندگار شد چون میان سکوت و ترس خیلی ها با شجاعت فریاد زد! صدای نورالدین چُرت خیلی هارا پاره کرده بود ! پهلوی از نور می ترسید!از انعکاس نفس حیات بخشش، وقتی توی رواق ها می پیچید! نایب امام را که نمی شود مثل نواب به جوخه اعدام سپرد،چاره ی این درد پهلوی سم سیانور است!بوی تند بادام تلخ... آقای نایب تا پُکی به سیگار هُمای سیانور اندود شده بزند ،نفسش بند می آید و قلبش می گیرد و توی آن دود سمی استنشاق می کند و کار تمام می شود!!! تمام هم شد!! بیست و چهارم بهمن هزار و سیصدو سی و پنج ،بوی بادام تلخ، توی نفس گل های کاشی مسجد وکیل پیچید! توی راسته ی پارچه فروش ها و گود عربان و بازار.... داشت باران می آمد ! په‍لوی داشت خواب می دید!خواب صدای نورالدین! «کج رفتی افلاطون... ،آمریکا و انگلیس ندارد ،سگ زرد برادر شغال است....» پهلوی از خواب پرید... کج رفته بود...