داستان فروغ خانم قسمت سوم دو هفته بعد از ولیمه ی حاج حبیب ،خانم دوسی با خانم حاج رسول تماس گرفت و مقدمات خواستگاریرو برای عصر دوم اسفند چیدن. اونروز زودتر در حجره رو بستیم و رفتیم خونه.خانم دوسی خیلی سرحال و قبراق بود،گفت شادوماد لباس کِرِمٖیُ و شلوار شکلاتیتِ اتو زدم،با کُتِ چارخونه ی ریزو بوپوشی . تو راه تا گل و شیرینی بخریم خانم دوسی درباب آداب خواستگاری صحبت کرد ،می گفت ننه جلسه خواستگاری با بقیه جاها فرق داره،توی جلسه ی اول یه رفتار حساب نشده میشه سوء تفاهم ، درست نگاه کن، ببین به‌دلت هس یانه.صحبت یه عمر زندگیه.سوالاتو بپرس ببین روش زندگیمون با زندگی اونا جور در میاد... موقع خرید گل و شیرینی خانم دوسی هم اومد.می گفت خونواده ی دختر،هموجوری که به لباس پوشیدن و سر و وضعت نگاه می کنن، به شیوه ی خرید گل و شیرینی شمو نگاه می کنن،رنگ گل و سایز شیرینی خیلی مهمه!بری خواستگاری نباید شیرینیای بزرگ یا خیلی کوچیک ببری،مثلا شیرینی گل محمدی و رولت بَرُی خواستگاری خوب نیست،رنگ گل و نوع گل هم مهمه. اینا تا بوده و نبوده بین خونواده ها، عین یه قانون نانوشتن اما معتبره،شیرینی رو من میدم،گُلُو رو شُمُو بده به مادرش،اینا مثل خودمونن احتمالا اول کار دخترشون نمیاد بیرون. یه سبد گل تزیین شده و یه جعبه باقلوا با همفکری خانم دوسی خریدیم و راه افتادیم. طبق آدرسی که خانم دوسی گرفته بود رسیدیم ،یه خونه ی قدیمی بزرگ با آجرای قرمز، توی مرکز شهر،با دو لنگه در پهن سرمه ای با شیارای سفيد.شاخه های یاس شیرازی از روی دیوار آجری قرمز ریخته بود توی کوچه . حاج حبیب زنگو زد ،یه مرد گوشی و برداشت گفت بفرمایید: حاجی گفت سلام علیکم جناب حسینی ،سیفی هستم. آقای حسینی گفت: سلام علیکم استدعا می کنم بفرمایید .. وارد حیاط شدیم .باغچه ی چشم نوازی سمت چپ بود،غرقِ گل کاغذی و شاپسند.عمارت قدیمی بود اما با ظرافت خاصی بازسازی شده بود، یه گوشه ی حیات یه تاب بزرگِ سفید فرفوژه بود .آقای حسینی با لبخند اومد به استقبالمون،چهره ی گندمی و تکیده با عینک گرد فلزی و ادبیات لفظ قلم که مجموعا بی شباهت به بازیگرهای سریال های تاریخی نبود .سلام و احوال پرسی کردیم و وارد خونه شدیم .یه کم اضطراب داشتم اما دلم به حاج حبیبو خانم دوسی گرم بود .زن آقای حسینی هم اومد به استقبالمون ،فضای سنتی خونه و آدما باهم هماهنگی دلچسبی داشت. توی پذیرایی یه دست مبل چوبی با پارچه مخمل سبز چیده شده بود با قالی دستی لاکی ،آقای حسینی مارو به پذیرایی دعوت کرد ،نشستیم و حاج حبیب و آقای حسینی گرم صحبت و احوال پرسی شدند. از کار و بار و پیشینه ی هم سوال می کردن و خانم دوسی و خانم حسینی هم آروم صحبت می کردند،آقای حسینی بعد از کمی خوش و بش با حاج حبیب ، روکرد به من گفت شما چطورید امیر آقا،ذکر خیرتون رو از حاج رسول و آقا حسام شنیدم. گفتم الحمدلله ،لطف دارند. آقای حسینی گفت:چی خوندید ؟ کجا مشغولید؟ گفتم حسابداری خوندم ،الان پیش حاجی توی حجره کارای مالی رو انجام میدم. حاج حبیب گفت:امیر آقا دانشگاه رفته اما یه پا آخونده،پا منبری شیخ علی رضا حدائقه ،اهل حلال و حرومه،سال خمسی داره،خلاصه متشرع و اهل رعایته. گفتم لطف دارید آقاجون. آقای حسینی گفت:خدا حفظتون کنه.توی این وانفسا ،حفظ دین واقعا هنره... بعد هم شروع کرد از شرایط خودش گفت که فرهنگیه و همین یدونه دخترو داره و دیگه قسمتشون نشده بچه ی دیگه ای داشته باشن و ... همه سرگرم پذیرایی وگفت و‌گو بودند،خانم دوسی گفت :اگه اجازه بدید مریم جون بیان زیارتشون کنیم.اضطراب زیادی داشتم .توی دلم صلوات می فرستادم و سعی می کردم عادی بنظر بیام. آقای حسینی گفت : مریم خانم بیا دخترم. بعد از چند دقیقه مریم خانم وارد سالن پذیرایی شد،پوشیده و با وقار . سلام و احوالپرسی کرد و روی مبل تک نفره ی نزدیک به آقای حسینی نشست. حاج حبیب سر صحبتو باز کرد و بعد از مقدمه چینی و اینکه مادفعه ی اوله برای امیرمون خواستگاری میریم و...گفت اگر اجازه بدید امیرآقاو مریم خانم با هم صحبت کنن. آقای حسینی گفت :خواهش می کنم .بفرمایید،اتاقِ من همین سمت راست پذیراییه . بلند شدم وبا مشایعت آقای حسینی رفتم توی اتاق ،مریم خانم هم اومد و هر دو نشستیم.کاملا پیدا بود اتاق آقای حسینیه.میز تحریر و صندلی چوبی و کتابخونه .قاب عکسای قدیمی روی دیوار ... گفتم اول من خودم رو معرفی کنم یا شما؟ گفت : بفرمایید، شما شروع کنید . گفتم :من امیر سیفی هستم .نوه ی پسری حاج حبیب.پدر و مادرمو وقتی هفت سالم بود توی سانحه ی رانندگی ازدست دادم و ازون به بعد با پدر بزرگ و مادربزرگم زندگی می کنم . دانشگاه حسابداری خوندم و الان توی حجره ی حاج حبیب مشغولم،به مسائل شرعی و اعتقادی پایبندم،درآمدم نسبتاخوب هست و می تونم یه زندگی معمولی رو اداره کنم.از خودم خونه ی مستقل ندارم اما منزل حاج حبیب طبقه ی بالا هست و اونجارو در اختیار من قرار دادن. پایان قسمت سوم