داستان فروغ خانم قسمت چهارم عصر دوم اسفند توی اتاق آقای حسینی روبروی مریم دختر آقای حسینی نشستم، این اولین باریه که روبروی یه دختر می شینم تا به صحبتاش گوش کنم واونم به صحبتای من گوش کنه و ببینیم می تونیم درباره ی زندگی مشترک به تفاهم برسیم؟!یا نه. خانم دوسی راست می گفت،دختر باوقار و متینیه.چادر گلدارش بی شباهت به باغچه نبود،یه باغچه پر از رز مینیاتوری!توی نگاه اول حرف زدنش خیلی به دلم نشست! صداقت قشنگی داره! من مریم حسینی هستم ،بیست و دو سالمه ،به شعر و نقاشی علاقه دارم . توی حوزه ی علمیه مشغول به تحصیلم.پدرم فرهنگی هستن و مادرم خانه دار،رشته ی تحصیلیم توی زندگیم تاثیرات زیادی داشته،به همین خاطر تصمیمم اینه که با کسی زندگی کنم که تفکرات و عقاید مذهبیمو قبول داشته باشه ، تدریس رو خیلی دوست دارم هرچند که خانه داری روبیشتر،برای شغل آینده به تدریس فکرمی کنم . همونطور که شرح حال دختر آقای حسینی رو می شنیدم رد پای عکسارو روی دیوار دنبال کردم،آدم احساس می کرد یه گوشه از تاریخو به خودشون اختصاص دادن!!!عین عکسایی که از میرزا رضای کرمانی و ستارخان و باقر خان دیده بودم....خانم دوسی هم توی چمدون قدیمیش کلی ازین عکسا داشت!بین عکسا نگاهم روی عکس سیاه و سفید دختری خنده رو متوقف شد !پشت سرش درخت یاس رازقی غرق گل بود ،با مریم حسینی درست مثل سیبی بود که از وسط نصف کرده باشن!چادر چاقچور سرش بود و روبنده ی سفیدشو انداخته بود پشت سرش،عکس خیلی قدیمی بود.عین خونه ی آقای حسینی ،احساس می کردم چهره ش آشناس...انگارجایی دیده باشمش با همین چادر چاقچور و همین روبنده و همون درخت یاس! مریم حسینی داشت در مورد این می گفت که بین عموم آدما نگاه درستی نسبت به روحانی ها وجود نداره،حتی نسبت به‌خانمای حوزوی تصورات غلطی وجود داره ،تصوراتی که خیلی با واقعیت فاصله داره ،می گفت رفتار اشتباه بعضیا بی تاثیر نبوده اما روحانیاهم آدمن مثل بقیه ی آدما ...هیچوقت خطای شخصی چنتا دکتر یا مهندسو به حساب نظام پزشکی و نظام مهندسی نمیذارن اما خطای چند تا روحانی رو به حساب دین و جامعه ی روحانیون میگذارن!!!! مریمِ توی عکس با دستش شاخه ی یاس رو گرفته بود جلوی صورتش ،خدای من چقدر این قیافه آشنا بود ... داشتم توی ذهنم دنبال جوابی می گشتم که دخترِ توی عکسو کجا دیدم‌که مریم گفت :این عکسه فروغ السادات مادرِ مادر بزرگمه،زندگی پر فراز و نشیبی داشته،همه میگن من شبیه ایشونم و بعد بالحن خاصی گفت تمام مدتی که داشتم شرح حال خودمو می دادم چشمتون به عکسای روی دیوار بود، باخنده گفتم ببخشید دیوار اتاقتون تقویم تاریخه...عکسا برام جالب بودن و اینکه بقیه درست میگن شما چقدر شبیه این عکسین و‌من احساس میکنم قبلا این عکسو جایی دیدم!پیش چشمم آشناس! مریم حسینی گفت یعنی منم براتون آشنا هستم؟ گفتم نه فکر نکنم!!!نمیدونم شاید.... گفت خب صحبتای منو شنیدید و منم صحبت های شمارو شنیدم بنظرم برای جلسه ی اول کافیه نظر شما چیه؟ گفتم : حقیقتش اونقدر خوب صحبت کردید دوست داشتم بیشتر بشنوم .... من با کار بیرون ازخونه مشکلی ندارم شما مثل اینکه اهل برنامه ریزی هم هستید از بین صحبتاتون فهمیدم ، فقط در مورد تفریحاتتون چیزی نگفتید؟ مریم بیرونِ عکس همونطور که دوطرف چادرش رو محکم گرفته بود، گفت: به جز خوندن کتاب و کشیدن نقاشی،یه گلخونه ی کوچیک دارم که اونجا کار تکثیر و پرورش گلو انجام میدم.عکاسی طبیعتم یکی از علاقه مندیامه...با بابا گاهی میریم توی طبیعت و عکاسی می کنم! گفتم کجاها میرید بیشتر؟با کمی مکث گفت: کوچه باغای قصرالدشت ،قلات ،سپیدان،پاییزای باغ ارم که خیلی دیدنیه،بهشت گمشده،هفت بَرم،دریاچه ی نمک،رودخونه ی همدم آباد !!! آخریو که گفت خندم گرفت ! گفتم همدم آباد کجاس دیگه؟ مثل اینکه براش جالب باشه گفت:سیاخ دارنگونو بلدید؟بعد از فاز سه میشه! رودخونه ی قشنگیه!اطرافش نیزاره ،سنگای فوق العاده ای داره ،من هربار میرم چندتاشو میارم روشون نقاشی می کشم .. گفتم آره سیاخو بلدم.... چه اسم قشنگیم داره :همدم آبااااد... موقعی که بلند شدم تا از اتاق آقای حسینی بیرون بیام به ذهنم رسید تا ازشون اجازه بگیرمو از روی قابای روی دیوار چندتا عکس بگیرم...مریم توی قاب،منظورم همون فروغ الساداتِ ،خیلی آشنا بود .... پایان قسمت چهارم