شَطحیات نمور (لطفا آرام و با احساس مطالعه کنید) داشت از تو می نوشت ،از خطوط چهره ات،از چین های کنار چشم هایت وقتی می خندیدی. از برق چشم‌هایت. از چشم هایت... آدم های عاشق چشمشان با بقیه فرق دارد! داشت از تو‌می نوشت .از مهربانی هایت که همیشه حواسش را از هر چه غیر تو‌هست پرت می کرد!از خاکی که روی صورتت نشسته بود و خطوط چهره ات را توی افق محو می کرد ! داشت می نوشت که چقدر دلش برایت تنگ شده اما به اینجای نامه که رسید همه چیز متوقف شد ! انگار قلبش نمی زد ! قلم توی دستش بود و چشم‌هایش باز بود و جمله اش ناتمام... عاشق ،مُرده بود!روی کاغذی که از تو نوشته بود،درست آنجا که داشت می نوشت« دلم خیلی برایت تنگ شده.....» افتاده بود روی «از چشم هایت»!!!! هنوز قطره های اشکش روی کاغذ خشک نشده بود که قلبش ایستاد! یکجوری ایستاد که انگار هیچوقت نمی زده. دیدی بعضی آدم ها یکهو تمام می شوند!او هم یکهو تمام شد . وقتی مُرد بیدار شد !تو گفته بودی «الناس نیامٌ اذا ماتوا انتبهوا» (آدم ها خوابند وقتی می میرند بیدار می شوند) بیدار شد ،کلمات نامه به روحش چسبیده بودند !روی نامه مرده بود،نامه ی فدایت شوم ،کلمات را از خودش نتکاند چون کلمات عاشقانه جزیی از روحش بود.حالا تمام افکار عاشقانه اش ،تمام احساسات پاکش جزیی از روحش شده بودند،حتی آن کلمات و الفاظی که از تو نوشته بود ،شده بود قسمت های کوچکی از روحش!هیچ چیزی از قلم نیفتاده بود حتی نقطه های خیلی دوستت دارم . وقتی مُرد ،بیدار شد !انگار مدت ها منتظر این لحظه باشد ،تا بیدار شد چشم هایش سراغ تو را گرفت. با یاد تو می خوابم در خواب تورا بینم از خواب که برخیزم‌ اول تو بیاد آیی. اولین چیزی که یادش آمد تو بودی . آدم ها آمدند ،او را بردند غسلش دادند ،کفنش کردند ،نمازش را خواندند و تا قبر مشایعتش کردند اما حواس او پیش تو بود ! وقتی داشتند تلقینش را می خواندند به اسم تو که رسید از گوشه ی چشمش اشکی قِل خورد و افتاد روی خاک. اسمع افهم یا عاشق ابن فلان. لحد را که گذاشتند ،خاک را که ریختند پشت پنجره ی قبرش چشم براه تو بود ،داشت باران می زد و او صدای شالاپ و شلوپ کفش آدم هارا می شنید که داشتند از روی قبرهای آب گرفته میگذشتند. دل توی دلش نبود. قبر آدم های عاشق حکایتش با بقیه فرق دارد ! حساب قبر عاشق نه روضة من ریاض الجنة بود و نه حفرة من حفر النیران(قبر باغیست از باغهای بهشت یا حفره ای از حفره های جهنم)!!!عاشق را چه به این حرف ها.وقتی با یک‌کوله بار پر از دوستت دارم از راه رسیده باشد و منتظر تو باشد. سرد بود ،باران زده بود .خاک نمور بود و باران نفوذ کرده بود .نفسِ روحش توی سینه حبس شده بود !نگران بود نیایی.جانش به لبش رسیده بود . توی آن تاریکی زیر لحد و خاک نمور و کفن خیس یک آدم بیدار، منتظر نشسته بود . تا بیایی و با خودت او را ببری همانجا که بقیه ی دلسپرده ها را بردی. وقتی آخرین عابر از روی قبر های آب گرفته‌ گذشت،وقتی باران نم نم می زد و آرام توی خاک سرد نفوذ می کرد احساس کرد سر انگشتهای دستش گرم شده .بعد گرما تمام ذرات روحش را پر کرده بود ،اینها عوارض خوش بیداری بود .چیزی توی قلبش داشت جوانه می زد ،بوی تو می آمد. اشم رائحة یوسفی و کیف شمیم. بوی تو تمام قبرش را پر کرده بود و داشت از منافذ خاک بیرون می زد. راستی راستی آمده بودی . بغضش شکست. این هم از عوارض بیداری بود. وقتی تو رسیدی نتوانست چشم از چشم هایت بردارد! از چشم‌هایت ... «السلام علیک یاابو تراب» دستت را به سمتش گرفتی و همانجا توی چشم‌هایت غرقش کردی و با خودت بردی همانجا که دلسپرده ها را برده بودی. اینها همه از عوارض بیداریِ عاشق بود.