نخورده مست.... مرد کوزه را برداشت و گرفت توی بغلش و راه افتاد سمت خانه.هُرم گرما از دیوار کوچه‌ پس کوچه های خاکی توی مسیرش بلند می‌شد و می نشست روی صورتش!پیشانی بلندش خیس شده بود ،با آستینِ دستی که آزاد بود عرق روی پیشانی اش را پاک کرد، تمام این سال ها نتوانسته بود دست ازین عادتش بکشد،عادت میخواری. عابرهای پیاده با سلام از کنارش می گذشتند!کجا می گسار بین مردم این همه عزت و آبرو دارد؟ اما او داشت!بخاطر طبع شاعرانه و محبتش به علی مردم دوستش داشتند.محبتش لاف نبود ،راست می گفت،ته دلش چنان به عشق علی قرص بود که هر جا می رسید بدون ترس با ابیاتش خلفا را مذمت می کرد.محبتش را همه می دانستند،رسوای خاص و عام بود. وسط بازار به مردم می گفت : هر کسی یک فضیلت علی را بگوید که من برایش شعری نگفته باشم مرکبم و هر چه همراهم دارم مال او!اسمش سید بود نه اینکه علوی باشد،نه!!!اصالتا یمنی بود،یمنی ها قریشی نیستند اما عاشقند.نخورده هم مستند...مثل اویس. برای دربار عباسی ها شعر می گفت و سفاحِ خلیفه هر سال کلی صله برایش می فرستاد یک اسب ویک جاریه و یک کیسه ی چرم پر از درهم و یک گنجه پراز لباس های فاخر عربی... همانطور که کوزه را توی بغلش گرفته بود تلو تلو خوردن شراب را حس می کرد!توی دلش داشت می خندید به عابرهای پیاده ای که نمی دانستند شاعر خوش چهره ی خوش سخنِ محبِ علی ، توی کوزه اش شراب دارد! توی پیچ کوچه ی خاکی که آمد بپیچد با ابا محمد روبرو شد ،دستو پایش راگم کرده بود ،می دانست که امام باطن عالم و آدم را می بیند...می دانست که به گوش امام صادق رسیده که شاعر محبتان اهل بزم شرابست. گریزی نبود،چشمش توی چشمهای امام قفل شد ،بجای خون، اضطراب توی رگهایش حرکت می کرد. با صدای بریده گفت السلام علیک یا ابا محمد . امام با روی خوش جوابش را داد و گفت:حِمیَری توی کوزه ات چه داری؟ شاعر از خجالت بناگوشش داغ شده بود، ناغافل گفت: یابن زهرا شیر است! امام دستش را گرفت جلوی حمیری و گفت: کمی از شیر را توی دستم بریز ! گیر افتاده بود نه راه پیش داشت و نه راه پس!می دانست که امام دارد باطن کوزه رامی بیند!اما از خجالت رویی نداشت که بگوید شرابست. ناچار سر کوزه راکج کرد و با سر شکستگی شراب را ریخت توی دست امام! ولی شراب نبود ،شیر بود.... حالا داغی بناگوشش افتاده بود توی تمام بدنش!بدون اینکه اراده کند چشم هایش خود بخود می جوشید! توی چشمهای ابا محمد داشت غرق میشد!که امام نجاتش داد! حمیری امام زمانت را می شناسی؟ حمیری بی درنگ گفت:امام زمان من کسیست که شراب را به شیر مبدل می کند..... غروب شده بود ، سید حمیری دامن کشان عرض کوچه را می گذراند!گاهی با آستین دستی که آزاد بود چشم های خیسش را پاک می کرد.چشم هایش دوباره می جوشید و می جوشید.. غم و محبت تمام وجودش را پر کرده بود ،کوزه ی شیر را توی بغلش محکم گرفت ،محکمتر از قبل... رد پاهایش توی کوچه مانده بود.