امروز به من اجازه ندادند از حضرتشان بنویسم. وضو گرفتم ،جوشش داشتم ،اما گویا الفاظ اذن جاری شدن بر کاغذ نداشتند. میخواستم از لحظات خداحافظی حبیب و محبوب بنویسم ،آنجا که آخرین پنجره ی رو به دنیاست و وقتی بسته می شود دیگر گشوده نمی شود!!! می خواستم بنویسم تا لحد را بگذارند قبض روح شدند وتمام غصه های سال های پس از رسالت ،لحظات سخت و جانفرسای نزول آیات ،روزهای تلخ شعب ابی طالب ،خاطره ی رفیق شفیقی که همه ی داشته هایش را صادقانه درطبق اخلاص ریخت تا درخت رسالت ریشه کند و شاخ و برگ دهد،از پیش چشمانشان گذشت! می خواستم بنویسم چه خداحافظی جانکاهی! انگار دلشان نمی خواهد لحد را بگذارند.دوست دارند یک دل سیر حرف بزنند و بگویند رفیق نیمه راهِ حبیب خدا شدی! پنجره ی لحد اگر بسته شود تو را دیگر نخواهم دید! می خواستم بنویسم تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت.... می خواستم بنویسم یادت هست خانه ی ما تنها خانه ای بود که همه ی اهلش مسلمانِ مومن بودند!!!! و تو پیش از همه به آرمان های من ایمان آوردی؟ می خواستم جور دیگری بنویسم اما!! نشد.