مرگْ آگاه... می شناسمش،می گفتند سرطان بدخیم دارد و‌می داند بزودی رفتنیست.می گفتند هنوز کامل با مریضی اش کنار نیامده... دیدمش! تکیده بود . همه اش رفته بود یکمش مانده بود! بی قرار بود .بین خودش و آدم های دیگر تفاوت بزرگی حس می کرد!آنقدر توی دلش خالی شده بود که هیچ‌چیزی نمی توانست آن حفره را پر کند... این بار اول نیست آدم هایی را می بینم که می دانند قرار است بزودی بروند! اما بارها پیش آمده، خیلی سالم ها که احتمالش را هم نمی دهند در همین فرصت هایی که فکرش را نمی کنند می روند و او با سرطان بدخیمش دارد زندگی می کند! همانطور که داشت حرف می زد قطره های درشت اشک از پلک پایین چشمش سر می خورد روی گونه اش. آدم مرگ آگاهی بود اما غم‌عجیبی داشت.احساس کردم بیشتر غمش از عظمت جائیست که باید برود و ازینکه آدم ها چقدر همه چیز را جدی گرفتند و غرقند. تفاوت او با ما توی همین مرگ آگاهی بود،درست زمانی که ما داریم زندگی می کنیم او برای کفنش امضای چهل مومن را جمع می کند!و منتظر آن حادثه ی بزرگ است که تجربه اش برای هر کسی متفاوت است. او تفاوت زیادی بین خودش با دیگران می بیند ،یک حفره ی عمیق توی دلش دارد که هیچ چیزی پرش نمی کند! شاید وقتی به پشت سرش و راهی که از سر گذرانده نگاه می کند توی دلش می گوید :«همه اش رفته کمش مانده!» دلم می خواست بگویم خدا همین غم ها رابرایت جبران می کند.همینکه بخودت آمدی و خوفت بیشتر از رجایت شده و از زندگی دل کندی! اما خودش همه رامی دانست. خدا گاهی این ها را بین ما می گذارد که اگر مرگ فجعه بیدارمان نکرد اینطوری بیدار شویم.خیالمان تخت نشود و بچسبیم به زندگی .اصل کار جای دیگریست.....