دستش را شست و شلنگ آب را گذاشت پای باغچه و هن وهن کنان بلند شد و نشست لب بهار خواب با فاصله ی کمی از صندلی سبز. عینکش را از روی چشمش برداشت و گره روسری را از دور گردنش باز کرد و با پر روسری اش غبار روی عینکش راپاک کرد.بعد هم یک نفس عمیق کشید و گفت: هیجده سالم که بود اومد خواستگاریم، یه گلدون پیچ امین الدوله برام آوورده بود ،قبلش همدیگه رو می شناختیم .میومد توی زیرزمین خونه مون با داداشم حمید بوکس ،بازی می کرد.هرچی حمید ما شر و شور بود اون آروم و سربزیر بود.کتابای آقای مطهری رو میاوورد حمیدم می خوند منم کم کم شروع کردم خوندن.حمید همیشه درباره ی خوبیاش حرف می زد.چرا دروغ بگم اونقدر خوبیاشو گفت که منم ازش خوشم اومد.اما هیچ وقت درباره ش با کسی حرف نزدم. تو دوتا داداش داری ؟ آره.. می دونی چیه...کار خوبی نیست توی خونه ای که دختربزرگ دم بخت هست برادر آدم حرف رفیق گرمابه و گلستانشو بیاره.من اگر پسر داشتم اینارو یادش می دادم .تو هم همینطور ،جلو داداشات خیلی درمورد دوستات حرف نزن.آدمیه ....اگر مراقب این چیزا نباشه دلش هر جایی میشه. اسمش امید بود ، توی همین رفت و اومدا منو دید و خلاصه قلابش گیر کرد.تازه دانشگاه قبول شده بودم.برام نشون آووردن، یه انگشتر و یه قواره چادر یدونه قرآن و رساله ی امامم خودش بهم هدیه داد.چند ماه نامزد بودیم که با حمید رفتن جبهه.طولی نکشید که خبر آووردن حمید شهید شده. اما ازامید هیچ خبری نبود. رفیقاش می گفتن آخرین بار تو جزیره ی مجنون زنده دیدنش.بخاطر همین سر زبون همه افتاد که اسیر شده.اما هیچ خبری نبود.نه نامه ای نه چیزی. من همونجوری چشم انتظار بودم اما آب از آب تکون نخورد.غم شهادت حمید پشت پدرو مادرمو شکست.دیگه من همه ی امیدشون بودم . بهم می گفتن شما که عقد نکرده بودین.بیچاره جوونیت داره میره، شوهر کن.اما من دوسش داشتم.جنس حرفای امید با همه فرق داشت،با اون صدای مردونش جوری از خدا حرف می زد که انگار خدارو می بینه .آخرین باری که اومده بود خونه مون لب حوض داشت وضو می گرفت هنوز یادمه قطره های آبی که از دستش می چکید لبه ی حوض. اینا توی ذهنم مونده بود،خندیدنش ، حرف زدنش .نمی تونستم فراموشش کنم.من دختر سرسختی بودم ،همین یبار عاشق شده بودم و نمی تونستم به یکی دیگه فکر کنم....وقتی رفت همه میدونستن برام نشون آووردهاین را که گفت سکوت کرد و محو باغچه شد. یهو گفت نیومدی نیومدی حالا هم که اومدی من دارم اینارو برات میگم.نماز آیات خوندی؟ گفتم نه .می ترسیدم برگردم توخونه.باخنده ی معنی داری نگاهم کرد و گفت چه چادر گلدار خوشکلی هم پوشیدی، بقیه ش کو ؟ با خجالت خودمو جمع و جور کردم و گفتم خیلی ترسیدم،تنها چیزی که دم دستم بود همین بود. گفت خب پاشو بریم تو یه چیزی بیارم بخوریم .نماز آیات یکی از خواصش همینه که ترس از زلزله رو کم می کنه. رفتیم داخل پذیرایی ،اولین چیزی که چشمم را گرفت بوفه ی قدیمی منبتی بود که بجای ظرف و ظروف از کتاب پر شده بود ،یک چراغ گرد سوز قدیمی هم روی سرش جا خوش کرده بود. نظم حاکم بر محیط پذیرایی گواه تنهایی رضوان خانم بود.روی طاقچه دو تالاله شمعدان بلور سفید بود و تعدادی قاب قدیمی که هرکدامشان کلی حرف برای گفتن داشت.رفت توی آشپزخانه و من مشغول چرخیدن توی پذیرایی شدم.یک قالیچه ی قدیمی چاپی روی دیوار بود .روی مبل نزدیک پنجره چند تا کتاب گذاشته بود .نشستم همانجا و کتابها را زیر رو کردم ،روی جلد اولین کتاب نوشته بود "رحیق مختوم".کتاب را باز کردم ،صفحه ی شرع کتاب با خودکار آبی نوشته بود "من مات من العشق فقد مات شهیدا".چند صفحه ای از کتاب را ورق زدم الفاظ برایم غریب و نا آشنا بود .رضوان خانم با سینی شربت از آشپزخانه آمد توی پذیرایی و سینی را گذاشت روی میز .گفتم رضوان خانم رحیق مختوم چیه؟ همونجوری که لیوان شربت را داد دستم گفت:یه نوشیدنی اختصاصیه بهشتیه.خدا درشو مهر و موم کرده برای اونایی که دوستشون داره...این کتابه یه چیزی تو همون مایه هاست ولی در قالب الفاظه برای اونایی که تو این دنیا طالبشن و میخوان با محبوب های خدا سنخیت پیدا کنن.فلسفیه.همه دوست ندارن.بعد هم لیوان شربت را داد دستم و گفت بفرما شربت فلسفی بخور .فیلسوفا رحیق مختوم دوست دارن، بزن بر بدن خستگی مرمتایی که کردی در بره ... لیوان را برداشتم عطر خیار و سکنجبین خورد زیر دماغم روحم تازه شد.گفتم رضوان خانم فلسفه به چه دردی میخوره؟ همونجوری که داشت با قاشق شربتش رو هم می زد گفت:برای بقیه نمی دونم اما من باهاش روح خودمو می سازم.فلسفه نگاه آدمو به دنیا عوض می کنه.البته خیلی مهمه فلسفه ی کیو بخونی.لیوان شربت کدوم مشرب و مکتب فکریو سر بکشی. گفتم مگه فرقی داره؟