_امیر جان ! آستین لباست چی شده؟ می خندد و می گوید ،داشتم غلط املایی بعضی هارو روی دیوارمی گرفتم آستینم کثیف شد. _امیر رفتی شعار پاک کردی ؟ _آره.. _کجا؟ _رو پل هوایی! روی دیوار... هرجا رسیدن نوشتن!تعدادشون کمه، اما حسابی در و دیوارارو سیاه کردن.برا اینکه بگن زیادن همه جا نوشتن!تمام امکاناتشونم آووردن!باورت میشه شعارنویسا مسلحن؟ _امیر توروخدا مراقب خودت باش.... _باشه مراقبم آبجی.امروز زنمو بردم باهم شعارارو پاک کردیم،دیگه نگران نباش،تنها نیستم... _واااای دیوونه نکن اینکارارو.خیلی خطرناکه... مادر و‌پدرش بفهمند شاکی میشناااا! باخنده از آشپزخانه می رود بیرون. سفره ی شام‌ چیده شده ،همه نشستیم و منتظریم مامان حبیبه شام راشروع کند! _بسم الله بفرمایید .... صدای برخورد قاشق ها بابشقاب های گلسرخی تورا بیادم می آورد.وقتی توی بشقاب با قاشق ضرب می گرفتی! جایت خالی نباشد امید ،کاش بودی و جمعمان جمع می شد. اینجا همه می دانند که نباید بگویند جای تو خالیست!که توی دل من و‌محمد حسین خالی نشود! که یادمان نیاید که تو نیستی.... با بغضی که راه گلویم را بسته شام می خورم. آخر شام آقا مجتبی شروع می کند می خواند: الهی که این سفره معمور باد سراسر همه نعمت و نور باد بلایی که آید ز آفاق و دهر ازین سفره و جمع آن دور باد همه بلند آمین می گویند و صلوات می فرستند.