دلِ شنیدن ندارم.گوشم ازین اتفاق ها پر است. همینکه تو نیستی یعنی دارد حوادث بزرگی رخ می دهد. و تو در متن این حوادثی. مهمانی تمام می شود،عروس جدید رسما در جلسه ی خانوادگی ما شرکت‌می کند و آداب و روش ما را می بیند البته آن قسمتش که از دیوانه بازی های امیر در امان مانده! مرضیه و آقا مجتبی و دوقلوها ،محسن و پرنیان وعروس جدید،همه می روند..... ومن می مانم و خانه ی پدری . محمد حسین خوابش برده!دوباره بغض می آید سراغم.گوشی ام را بر می دارم و دنبال عکس هایت می گردم.چه عکس های دونفره ی قشنگی !!!!چه لحظه های قشنگ کوتاهی... بالش زیر سرم خیس می شود وقتی خوابم می برد!خواب می بینم درخت یاسی!ریشه هایت توی خاک عمیق و محکمند!گل کرده ای...عطرت تمام کوچه را پر کرده! امروز یکشنبه است .محمد حسین دوباره بی قراری کرد.گفتم که زود بر می گردی و ریشهایت بلند شده و قیافه ات شده مثل قبل!شاید هم قشنگتر. باهم می رویم پارک و جایت خالی دوتا ساندویچ کثیف می زنیم و حسابی خوش می گذرانیم.من و محمد حسین با بیست و چهار سال فاصله ی سنی یک درد مشترک داریم ! نبودن تو.... فقط درد من بزرگتر است! ترس از دیگر نبودن تو. اما خوشی ما دوام چندانی ندارد... عصر تماس می گیری و‌می گویی هادی نجفی شهید شد.به هیوا سر بزن..... هادی !هیوا!!!!!دخترهایشان...... قلبم می سوزد... برای هیوا که شاخه های گل را به عشق هادی قلمه می زد!برای دخترهایش که بابایی اند،برای خوشبختی شان که .... شب می روم خانه ی هادی .بدون محمدحسین! عبدالباسط دارد قصه ی عاشقانه می خواند:مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقيانِ * بَيْنَهُما بَرزَخُ لايَبْغيان..... می روم آنجا تمام می شوم و بر می گردم،با تصویری توی ذهنم .... از خودم ،محمد حسین و درخت یاس توی معراج شهدا...... 🖋️طیبه فرید ،مهر ۱۴۰۱