« ستاره های دنباله دار » آفتاب ظهر پاییز از پشت پنجره ی کلاس افتاده بود روی نیمکت های چوبی.سر و صدای گنجشک ها روی شاخه های افرا ،حیاط مدرسه را برداشته بود،چیزی به زنگ نمانده بود،مورچه ها توی یک ردیف مسیرشان رااز کنار دیوار کلاس می گرفتند تا می رسیدند به نیمکت های ردیف وسط،زیر پاهای منوچهری!چیزی روی زمین افتاده بود ،همان شده بود کانون جمع شدن مورچه ها. زنگ مدرسه که خورد ،من و امیر با عجله کوله پشتی هایمان را برداشتیم و به سمت حیاط رفتیم!منوچهری می خواست بیاید تسویه حساب!امرور توی حیاط با هم دعوای مفصلی کردیم،تا می خورد زدمش ،اخلاقش را می شناختم تا تلافی نمی کرد دست برنمی داشت.امیر گفت :موسِن(محسن) منوچهری داره دنبالمون میاداا!!!! ومن بدون اینکه حرفی بزنم فقط قدم هایم را تندتر برداشتم .کوچه های باریک قاآنی و دیوارهای بلندِ خانه های قدیمی اش برایم حس و حال راز آلودی داشتند،احساس می کردم خیلی از قصه ها توی همین کوچه پس کوچه ها اتفاق افتاده.رسیدیم به در کوچک مسجد مشیر، منوچهری روبرویمان ظاهر شد ،دوتا از بچه ها را هم با خودش آورده بود که تلافی کند ،حمله کرد و یقه ام را گرفت و نوچه هایش هم کمکش کردند. وسط دعوا از ته کوچه سر و کله ی یکنفر پیدا شد،قیافه اش شبیه درویش های خانقاه بود اما درویش نبود!درویش ها کت بلند نمی پوشند!چشم های عجیبی داشت،خواب آلود و مرموز. تا چشم منوچهری و بچه ها به پیرمرد افتاد ترسیدند و عقب عقب رفتند و پا به فرار گذاشتند. من و امیر لباس هایمان را تکاندیم و کوله هایمان را برداشتیم و از کوچه بیرون زدیم.روبروی در بزرگ مسجد مشیر توی آب زلال حوض سرو صورتمان را شستیم .پیرمرد زودتر از ما رسیده بود و کنار در بزرگ نشسته بود و چشم هایش محو حوض شده بود!!ما را که دید بی مقدمه گفت: _امشب فرشته ها ستاره های دنباله دار را می برند،خانه ی سید احمد شلوغ می شود. من و امیر با تعجب نگاه می کردیم ! _موسِن ایی درویشو چی میگه؟ _من چمیدونم !اما بنظروم عجیبه.منوچهری هم تا دیدش فلنگو بست!! _عامومنوچهری ترسوئه...اصلا ولش کن! امیر کف دست هایش را محکم زد روی آب و کمی آب پاشیده شد توی سر و صورتم!من هم چندتا مشت آب ریختم توی صورت امیر ... مُوسِن(محسن)بابام گفته برم ایکس باکس میخره! _ها آاا!!خوشبحالت!باید به منم بدیاا.. _باشه ،تو دعا کن بخره.... میوی تا عباسیه بدوییم؟ _هااااا!هر کی زودتر رسید اول او با ایکس باکست بازی کنه. _باشه .... دویدیم تا رسیدیم به محله ی سنگ سیاه.امیر زودتر از من رسید جلوی در عباسیه،رفتیم توی کوچه.در خانه را بی بی نیمه باز گذاشته بود ،از امیر خداحافظی کردم و رفتم داخل. بوی آش رشته حیاط را پر کرده بود ،بی بی حیاط را آب و جارو کرده بود و زیر درخت نارنج نشسته بود و کشک های خیسیده را می سابید. _سلام بی بی _سلام ببم ،خسته نباشی .غذا آمادن ننه فقط تا تو لباساته در بیاری سفره رم بندازی منم کشکورو آماده می کنم.مامانت داره نعنا داغ درس می کنه. جلدی پریدم توی اتاق و لباس هایم را عوض کردم،سفره را انداختم روبروی پنجره ی حیاط ،بی بی کشک ها را سابیده بود و داشت انگشت هایش را می کشید به کشک ساب . _مُوسن مامان بیا یه کاسه آش ببر خونه ی عباس آقو . کاسه را برداشتم و بردم درخانه ی عباس آقا ،امیر داشت توی حیاط با دوچرخه اش کلنجار می رفت. آش را دادم و برگشتم. بعد از ناهار کنار سفره دراز کشیدم .بی بی گفت: _آخی ننه چه خسته ن ،بگیر بخواب که امروز وقتی میخویم بریم خرید عروسی مریم سر حال باشی !ساعت چار میان دنبالمون. همانطور که دراز کشیدم قیافه ی درویش و حرف های عجیبش توسی ذهنم مرور می شد!فرشته ها!ستاره های دنباله دار!!!!سیداحمد.‌.. نفهمیدم کی خوابم برد. نزدیک غروب با صدای بی بی از خواب پریدم. _پاشو ننه ،دم غروب نخواب آدم زشت میشه.پاشو ببم _حالو پا میشم بی بی ،یه کم دیگه بخوابم.. _پاشو‌ اینا اومدن میخویم بریم خرید _بی بی من نمیام خودتون برید... بعد هم بی بی آنقدر با مامان پچ و پچ کردند که خواب از سرم پرید!اما خودم را به خواب زدم.مامان گفت: _چیکارش کنیم بی بی؟ _هیچی ننه ،خستن !ولش کن بخوابه.خودمون میریم. طولی نکشیدکه خواهرم مریم با خانواده ی داماد آمدند وبی بی و‌مامان را با خودشان بردند خرید عروسی! همه که رفتند از فرصت استفاده کردم و دوچرخه ام را برداشتم ورفتم سر وقت امیر او هم دوچرخه اش را بر داشت و باهم مسابقه گذاشتیم تا در مسجد مشیر!عرق از سر و کول جفتمان راه افتاده بود ،روبروی مسجد مشیر به هم رسیدیم.دوچرخه ها را گذاشتیم کنار دیوار و نشستیم لب حوض و سرو صورتمان را می شستیم . _من زودتر رسیدم موسن _حرف الکی نزن من زودتر رسیدم.. دست هایم را توی آب سرد حوض فرو بردم و به جای خالی پیرمرد نگاه کردم. صدای اذان از مسجد بلند شد،چهارشنبه ها https://eitaa.com/tayebefarid