« همسایه» مرد جوان رفت پایین توی قاب. !توی گرمای تابستان ظل آفتاب! تا گره را باز کرد، شیون زن ها بلند شد. پارچه را کنار زد،کبود و بی فروغ بود ، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن .... اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا محمد فرزند حسین هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ .... گریه ی زن ها بلند تر شد. با حسرت به پیشانی بلند او نگاه کرد . _زهی سعادت پیرمرد!همسایه ی شاهچراغ شدی! دور تا دور قبر را خادم ها با کت های سرمه ای بلند و چوب پر احاطه کرده بودند و چهره ی او را برای آخرین لحظات نگاه می کردند.لحد را گذاشتند. پیرمرد خادم با حسرتی عمیق ،فقط یک لحظه از دلش، صادقانه گذشته بود! _چی می شد اگه بین این قابای خاکی یه جایی برای من باز بشه! من اگه بمیرم برم می گردونن لنگرود و توی قبرستون خاکم می کنن. بعد هم چوب پر را گذاشته بود روی پهنای خیس صورتش! صدای رگبار چند دقیقه ای قطع شده بود،خادم ها جمع شده بودند توی حرم ،بدن شهدا را می بردند می گذاشتند پایین ایوان آینه ی شاه چراغ. یکی از خادم ها چوب پر را از جلو صورتش کنار زد ،چشم هایش خیس اشک بود،یکی با صدای لرزان گفت: آخیی...حاج حسنعلیه پور عیسان و زد زیر گریه. دو روز بعد با سلام و صلوات رفت خانه ی نو! پایین سقاخانه !یک جای خوب بین قاب ها! جوان رفت پایین ،زیر نور خورشید پاییز،نمِ خاک بخار می شد و از قبر می زد بیرون. تا گره کفن را باز کرد، شیون زن ها بلند شد.پارچه را کنار زد،پرِ نور بود، صورتش را گذاشت روی خاک وشانه ی چپش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن .... اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا حسنعلی فرزند ...... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ مِنْ شَهَادَةِ انْ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الله وَحْدَهُ لَا شَریکَ لَهُ .... گریه ی زن ها بلند تر شد. آدم ها با حسرت به پیشانی بلندش نگاه می کردند.... یکی از دلش گذشت: زهی سعادت پیرمرد با شهادت رفتی و همسایه ی شاه چراغ شدی!!!! توی قبر نفس عمیقی کشید و لبخندی آمد روی لبش! با خودش گفت:الهی شکر که نمردم آقاجون! اگر مرده بودم برم می گردوندن لنگرودو توی قبرستون خاکم می کردند..... طیبه فرید ،آذرماه ۱۴۰۱ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link