کودک و فرشته قسمت اول: «یک قطره دلتنگی» قنداق را به مرد دادند و او با لبخند نوزاد را در آغوش گرفت و آورد مقابل صورتش و یک دل سیر بوییدش،قنداق بوی بهشت می داد اما مرد یادش نمی آمد این بو را کجا حس کرده! نوزاد را آرام، توی بغلش تکان داد و شروع کرد به خواندن: غمش در نهانخانه دل نشیند به نازی که لیلی به محمل نشیند به دنبال محمل سبکتر قدم زن مبادا غباری به محمل نشیند مرنجان دلم را که این مرغ وحشی زبامی که بر خواست مشکل نشیند...... نوزاد خوابیده بود و خواب تاکستان بزرگ بهشت را می دید. فرشته برای او یک خوشه ی متراکم انگور چیده بود! یاقوتی سیاه. یک قطره ی کوچک اشک از کنار چشمش قِل خورد و رفت توی تار و پود لبه ی قنداقش... هنوز از راه نرسیده دلش برای فرشته و بهشت تنگ شده بود! طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link