«دوست ابن دوست» اول وقت، صدای در بلند شد. فرستاده ی امام آمده بود.در چوبی که با صدای قیژ قیژ باز شد فرستاده نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و اجازه گرفت و وارد حیاط شد وبعد از درنگی کوتاه بی مقدمه گفت: جناب وزیر امام امر فرمودند که این امانت را پیش خودتان نگه دارید به زودی به آن نیاز پیدا می کنید. وزیر بقچه را دو دستی و با احترام از فرستاده گرفت و به صورتش نزدیک کرد. عطر انگشت های امام را روی پارچه بویید و گره اش را باز کرد و با تعجب دید امام لباس قیمتی هدیه را پس فرستاده است. سابقه نداشت هدایای او را پس بفرستد اما حالا این اتفاق افتاده بود و تاکید کرده بود این بقچه را نگه دار تا زمانش برسد! یقین داشت مسئله ای پیش روی اوست، که او بی خبر است و امام آن را پیش بینی کرده. پیراهن را با احترام معطر کرد وگذاشت توی صندوق و درش را قفل کرد. به خودش و مأموریتی که داشت فکر می کرد.توی ذهنش گذشت که آخرش این روزهای پر حسرت تقیه تمام می شود و می تواند یک دل سیر امام را ببیند.همه اش شده پیغام ونامه.... شیعه باشی و محب حضرت موسی ابن جعفر اما نتوانی محبتت را ابراز کنی! واز آن تلخ تر مجبور باشی توی دربار عباسی ها وزارت کنی! به کسی چیزی نگفته بود اما خاطره ی آن روز آرامش می کرد. نشسته بود پیش امام و سر درد و دلش را باز کرده بود، و امام به او گفته بود: علی نگران نباش خدا در كنار سلاطین جور، دوستانی دارد که با وجود آنها از سایر دوستان خودش محافظت می كند و تو هم یکی از آن ها هستی*. از آن روز نگاهش به ماجرای وزارت هارون عوض شده بود. او وزیر هارون نبود، توی دربار عباسی دوست خدا بود و ماموریتش حفظ جان دوستان خدا،پدرش هم همین بود، دوست ابن دوست. ذخیره ی امام در دستگاه هارون. چیزی که سلطان عباسی حتی ذره ای هم احتمالش را نمی داد، مثل فرعون که موسی را توی خوابش دیده بود و نشناخته بود، خدا موسی را فرستاده بود در دل کاخ فرعون و او ذره ای احتمالش رانمی داد... از قصه ی فرستاده ی امام چند روزی گذشته بود. آن روز صبح مثل همیشه وارد کاخ شد، حس و حال کاخ مثل همیشه نبود. دربان های تالار چپ چپ نگاهش می کردند، پایش که به تالار رسید خلیفه که تا آن لحظه انتظارش را می کشید با توپ پُر گفت: جناب وزیر به ما خبر رسیده هدایای قیمتی دربار را به اغیار می بخشی!!!! من ندیدم جامه ی قیمتی دیوانی که به تو هبه دادم را بپوشی! تو چه صنمی باموسی ابن جعفر داری؟پیراهن را چه کردی؟ این کلمات که از دهان هارون بیرون می آمد، عشق و دلتنگی نسبت به امام وجود علی ابن یقطین را پر می کرد! می خواست به خلیفه بگوید موسی ابن جعفر محبوب من است و من جان فدایش هستم، می خواست بگوید لباس دیوانی که آسان است من با خدا عهد کردم در مسیر موسی ابن جعفر خون قلبم را بدهم! می خواست بگوید موسی ابن جعفر قیمتی ترین دارایی من در دنیاست،اغیار تویی و دودمانت! اما همین ها را با کلماتی دیگر گفت!! با زبانی که هارون نمی فهمید! دست کرد توی لباسش و کلید آن معجزه را از جیب پیراهنش بیرون آورد و گرفت رو به هارون و گفت: خلیفه امر کند فرستاده ای از دربار جهت راستی آزمایی آنچه بدخواهان در سعایت از من نقل کرده اند به خانه ام برود و در صندوقی که در اتاق من است را با این کلید باز کند و لباس دیوانی را نزد شما بیاورد! با کلام آخرِ علی ابن یقطین خشم خلیفه فروکش کرده بود، و وقتی فرستاده ی دربار، پیراهن دیوانی را برای هارون آورد، امام در همه جا جریان داشت، حتی در کاخ عباسی ها. وعلی دلتنگ تر و عاشق تر از همیشه..... تقدیم به پیشگاه نورانی و خاطر معطر حضرت موسی ابن جعفر روحی فداه طیبه فرید *علامه مجلسی، بحار الأنوار، ج۷۵، ص۳۴. *جلوه های اعجاز معصومین، قطب راوندی، ج ۱،ص۴۷٠ دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link