« کتانی های ته چاه» هرسال روزهای آخر تابستان در باغ بزرگ آقاجان دور هم جمع می شدیم،بچه های عموها و عمه ها هم می آمدند،پاتوق ما انتهای باغ بود،جایی که درخت های پیر سپیدار سر به هم آورده بودند و خبری از نور آفتاب نبود.نزدیک سپیدارها چاه عمیق خشکی بود که آقاجان روی آن را با الوارهای عریضِ چوب پوشانده بود. روی الوارهای چوبی، پوشیده بود از انبوهی از برگ های خشک و پلاسیده.انتهای باغ برای مابچه ها حس و حال مرموزی داشت. گاهی از سر کنجکاوی برگ های روی چوب ها را کنار می زدیم و از زاویه ظریف درزها داخل چاه را که سیاهی مطلق بود نگاه می کردیم و این تاریکی محض به مرموز بودن آخر باغ دامن می زد، یکروز که همه برای خوردن ناهار توی ایوان رو به چشم انداز کوه نشسته بودند، من و مجید پسر عمویم تصمیم گرفتیم به کنجکاوی هایمان پایان بدهیم. به دور از چشم بزرگترها برگ ها را کنار زدیم و یواشکی الوارهای سنگین و نمور روی سر چاه را برداشتیم. مجید چراغ قوه بزرگ آقاجان راکه زیر لباسش قایم کرده بود و با خودش آورده بود روشن کرد و گرفت روی سر چاه. هر دوی ما از کمر به داخل چاه خم شدیم. نور چراغ قوه ته چاه را به خوبی نشان می داد. یک جفت کفش کتانی آنجا افتاده بود! انگار که یکی همین الان آن را درآورده باشد. یک لنگه کتانی به سمت راست چاه رفته بود، سایه ی تاریک روی لنگه کفش نشان می داد که در قسمت راست چاه دالانی وجود دارد. همانطور که داشتم تلاش می کردم موقعیت کف چاه را برانداز کنم چشمم به چیزی روی دیوار افتاد. یک کلید پریز قدیمی جرم گرفته بود، روی دیوار چاه کنار دالان! _ امیر اینجا رو ببین اونجا توی اون حفره یه پنجره ی آهنیه! مجید راست میگفت! یک پنجره ی فرفوژه فیروزه ای رنگ و رو رفته که فقط کمی از آن، از زاویه ی چپ بالای چاه پیدا بود دیده می شد. _مجید!!!! من می ترسم بیا بریم... _امیر یعنی توی اون دالون تاریک چه خبره؟ اون کفشا مال کیه؟ اون کلید پریز کجارو روشن می کنه؟! مجید سنگ کوچک توی دستش را انداخت ته چاه..... سنگ افتاد داخل کتانی و کمانه کرد و از فضای باز پنجره ی فیروزه ای افتاد داخل. طولی نکشید که پنجره ته چاه با صدای قیژژژ کشداری باز شد و ما با جیغ پا به فرار گذاشتیم!!!! طیبه فرید (ادامه دارد) دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://instagram.com/baghchekman?utm_medium=copy_link