«پنجره های مبهم» ۲ صدای جیغ و فریاد از ته کوچه بود، از سمت خانه عمه فرنگیس . احترام سادات با اضطراب گفت:یا جده سادات، چه خبرشده! امیر با زیرشلواری و زیرپوش پرید توی کوچه! مامان هولکی چادرش را روی زمین می کشید و دنبال امیر راه افتاد.من هم چادرم را انداختم روی سرم وپشت سرشان رفتم، همسایه ها آمده بودند توی کوچه،بعضی ها هم از توی پنجره سرشان را آورده بودند بیرون که ببیند چه اتفاقی افتاده،نادرآقا بقالی سرکوچه محکم می زد پشت دستش و می گفت: اَی تف به این روزگار! بنده خدا جوون مردم شب عیدی!! با شنیدن این جمله دیگر طاقت نیاوردم و رفتم سمت خانه عمه فرنگیس. وسط حال، عمه با موهای افشان و یخه پاره از حال رفته بود و زن ها دورش جمع شده بودند،احترام سادات داشت شانه هایش را می مالید... راستی راستی همایون مرده بود! تا عصر دوست و آشنا جمع شده بودند، خانه عمه غلغله بود. خواهر شوهر عمه،با چشم های خیس در حالی که سیاهی ریمل و خط چشمش قاطی شده بود دماغش را می کشید بالا وبا ناخن های کاشتنی زرشکی حلوای خرما را برمی داشت،یک تکه اش را میگذاشت توی دهانش و یک تکه را با کف دست گرد می کرد و می گذاشت توی دیس. بوی اسپند و گلاب توی کوچه پیچیده بود.گاهی بین صدای قرآن و همهمه آدم ها صدای جیغ عمه فرنگیس که ناباورانه همایون را صدا می زد بلند می شد.... مامان احترام من را به بهانه شلوغی فرستاد خانه. اما می دانستم نگران است که دایی فرهاد زنگ بزند و کسی خانه نباشد. از سکوت و تنهایی می ترسیدم.از تاریکی باغچه،دستشویی حیاط، راه پله های بالا، اتاق امیر! و از روح همایون که شاید داشت آن اطراف پرسه می زد.... از ترس سرجایم میخکوب شده بودم که زنگ تلفن افکارم را پخش و پلا کرد. دایی فرهاد با خوشحالی می خواست خبر بدهد که پروازشان افتاده یک روز زودتر، و با این حساب تحویل سال را در کنار ما خواهد بود. اسپری آب را برداشتم و رفتم سر وقت سبزه های پشت پنجره. روی هر کدامشان کمی آب پاشیدم. حتما روح همایون داشت مرا می دید و با دلخوری می گفت: من مردم اونوقت این دختره داره به سبزه های نوروزشون آب می ده. شاید هم روحش داشت دنبال رابطه ای چیزی بین ارواح می گشت تا وساطت کند و دوباره زنده شود! شاید هم الان توی سردخانه زنده شده باشد و توی تاریکی و تنگی کشوی سردخانه از ترس سکته کرده باشد! اما نه! اگر می خواست زنده بشود تا حالا شده بود! دلم برای همایون می سوخت! لابد غافلگیر شده بود! جلوی در مغازه اش توی بازار قبل از اینکه کرکره را بدهد بالا تمام کرده بود! یعنی چه اتفاقی برای خنزر پنزرهای قدیمی توی عتیقه فروشی اش می افتاد؟! کاش آینه شمعدان نقره عروسی مامان که از سر ناچاری فروخته بود و شده بود دکور مغازه همایون به خودمان به ارث می رسید.احترام سادات هر وقت می رفت بازار از جلو مغاره همایون که رد می شد آینه و شمعدان نقره را که از پشت شیشه می دید با حسرت می گفت: حیف! دستمان توی ساخت و ساز بود،همایون این ها را مفت خرید!!!! می دانست پول لازمیم.... از پشت شیشه های براق و شفاف احترام سادات را دیدم که در کوچه را باز کرد و آمد داخل، چادرش را انداخت روی بند لباس ها و رفت روی تخت کنار سینی های رویی نشست و شروع کرد سینی ها را یکی یکی روی هم چید، همه را زد زیر بغلش و آورد توی خانه. _مامان سادات چیکار می کنی؟ ریحونا هنوز خشک نشده بودن!! _مهمونای شهرستانی عمه ت دارن میان خونه ما، شبو اینجا می مونن. _ولی مامان ما خودمون مهمون داریم! _شلوغش نکن، فردا همایونو خاک می کنن فوقش تا فردا شب اینا رفتن! فامیل باید به داد فامیل برسه تو این شرایط، بیچاره فرنگیس...... _آخه دایی فرهاد زنگ زد یه روز زودتر میاد! احترام سادات همانطور که با سینی های ریحان و جعفری رفت سمت اتاق انباری گفت: _فرهاد کی زنگ زد؟ _همین نیم ساعت پیش.... _ یه روز زودترم که حرکت کنن بیست ساعتم که پروازشون طول بکشه تحویل سال اینجا هستن. خوبه دیگه.... تا فردا جواب پزشک قانونی مشخص میشه و جواز دفن رو صادر می کنن..... خدا به فرنگیس صبر بده. این سه تا بچه یتیمو به دندون گرفت بزرگ کرد! قربون خدا برم که هر کاری می کنه از سر حکمتشه. پاشو مریم پاشو یه کم جمع و جور کن مهمونای شهرستانی عمت دارن میان اینجا! طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid