«شاه ورشکسته» سمت چپ ساختمانی که ما در طبقه سومش زندگی می کنیم یک خانه ویلایی درندشت است. یعنی بود!همان که یک باغچه بزرگ داشت و بهار که می شد به جای برگ هم ازگیل می داد. روزهای تعطیل، صدای خندیدن نوه ها و دخترهای صاحب خانه حیاطش را پر می کرد و من از پنجره اتاقم سر و صدایشان را می شنیدم و خدا را شکر می کردم که هنوز جمعشان جمع است و کیفشان کوک. صاحبخانه یکی دوماه قبل در سکوت خبری خانه را فروخته بود به انبوه ساز. دیروز شنیدم که بعدش پشیمان شده. بچه هایش پول خانه را بین خودشان تقسیم کرده بودند و او که تا یکی دو ماه قبل یک عمارت شاه‌نشین داشت حالا عین ورشکسته ها باید می رفت اجاره نشینی! ازین ها بگذریم.خانهٔ به آن دلبری را دو روز پیش شروع کردند به تخریبش.فقط باید حرکت پیکور و فروریختن در و دیوار ها و طاقچه های به آن قشنگی را می دیدید، طاقچه ای که تا همین چند وقت پیش، زن صاحبخانه، با دستمال خاکش را می گرفت و آینه شمعدان عروسی اش را می گذاشت آنجا! ماحصل فروش عمارت شاه‌نشین همسایه به انبوه ساز سوداندیش، برای ما لرزش هایی در حد زلزله چهار و پنج ریشتری بود.لاله شمعدان های روی میز، گلدان ها و پارچ ماهی وکل خانه همه با هم می لرزید.عین دل اهالی ساختمان.حکما وقتی داشتند خانه ما را می ساختند هم، همینقدر دل زن و بچه های خانه های چپ و راستمان از ترس زلزله چهار ریشتری اش لرزیده بود! خانه ما را که روی هوا نساختند، همین کارهارا کردند.منطق حکم می کند که اثر وضعی برج هایی که به قیمت آزار خلق الله، آجر روی آجرش بند شده و بالا رفته نمی تواند بهشت دنیای زن و بچه مردم باشد!بعد توقع داریم توی این خانه ها بچه های زبان بسته شب خواب آرام داشته باشند و مادرهایشان دلتنگ نشوند. روح حاکم بر این خانه ها چه می شود؟! انبوه ساز فکر جیب خودش را می کند نه مثل جلال که اگر برای سیمین خانه ای ساخت، آجری را با ملات عشق روی آجر دیگر گذاشت و با محبت دیوارش را بالا برد!مخلص کلام اینکه پیمانکارها و معمارها وسط حق الناس بنای مسکن مردم را گذاشته اند و ما پذیرفته ایم که کاری نمی شود کرد.ما محکومیم و مجبور! یادش بخیر آقا جانم نه ارث داشت و نه پول و پله قلمبه ای. با شندر غاز حقوقش یک زمین خرید وسط برِّبیابان،می گفت اسلام به دار واسعه* سفارش کرده،خانه نباید کوچک باشد.تا ذره ذره پول کارمندی اش جمع بشود و دیوار خانه مان بالا برود اطرافمان پر شده بود از خانه و کوچه.آقا جان توی چهارگوشهٔ پی خانه، تربت امام حسین(ع) ریخته بود که در و دیوار خانه نور داشته باشد. یک پاسیوی دلباز هم برای مادرم گرفت و گفت کاشی کار، یک قاب کاشی از یک دشت سبز و کلبه ای در میان انبوه درخت ها که از کنارش رودخانه ای می گذشت را روی دیوارش بچسباند،که مادرم هر وقت دلش گرفت چشمش بیفتد به آن تمثال« جنات تجری من تحتها الانهار» و گره های دلش وا شود.آن روزها خیلی ها عکس لیلی و مجنون می گذاشتند یا لیلی تنها را با آن گیسوهای پریشان مجعد سیاه و ابروهای کمان که در فراق مجنون، چنگ می زد و اشک می ریخت. اما آقاجانم آدم مقیدی بود،زندگی شخصی و عاشقانه لیلی و مجنون به پاسیوی خانه او چه ربطی داشت، آدم اگر راست می گوید هنر داشته باشد خودش عاشقانه زندگی کند. او در آن فسقل جا که دار واسعه اش بود،یک باغچه گرفت که زمستان و تابستان، من توی خاک و گِلَش غوطه ور بودم و تمام لباس هایم بوی شمعدانی می گرفت.دویست متر خانه بود با پول کارمندی اما بهشت بود. حالا چی؟ زندگی هایمان یک جوری آمیخته با حق الناس شده که مردم آزاری هایمان موجه به نظر می رسد!به جای اینکه نور از در و دیوار خانه هایمان ببارد باید دستمال استغفار برداریم و عوارض لرزش دل زن و بچه همسایه های چپ و راست را از در و دیوار خانه پاک کنیم.دور از جانتان بعید می دانم که فردای مرگمان به قبرمان نور ببارد!مگر ما به حیاتمان نور باریده که به مماتمان نور ببارد!* حالا به جای صدای نوه های عمارت شاه نشین همسایه،از پشت پنجره های بسته صدای گاز دادن بیل مکانیکی می آید که دارد آوار آن عمارت پر خاطره را بر می دارد!با ضمیمه عطر گازوئیلش، تا برج بلندی بسازد و بفروشد به آدم هایی مثل ما که همیشه یک میلیارد تومان برای خریدن خانه ویلایی کم داریم. یک ساختمان عمودی بلند،برای زیست بی روح عمودی که مهندس معمار، توی چهارگوشه پی اش حق الناس ریخته و قرار است بشود بهشت زن و بچه مردم! ومن ضمن آرزوی رسیدن به دار واسعه برای همه مومنین و مومنات،آرزو می کنم مبادا پیرمرد پشیمان، آن شاه ورشکسته بی کوشک، برای حال و احوال با همسایه ها به محله برگردد و از کوچه ما رد شود، کوچه ما،که سر می شکند دیوارش! پ. ن *مسند أبی یعلى، ج 13، ص 257 *عوالي اللئالي العزيزية في الأحاديث الدينية , جلد۴ , صفحه۷۲   طیبه فرید پنجم ذی الحجه ۱۴۴۴ https://eitaa.com/tayebefarid