«کفش هایم کو» اول صبحی دل توی دلم نبود.اولش فکر کردم درها بسته است اما با حرکت در چوبی براق روی لولای برنجی فهمیدم دارند در رواق ها را باز می کنند.با خودم گفتم بالاخره طلسم فراق شکست و رسیدم. خم شدم کفش هایم را بردارم بدهم کفشداری که دیدم کفش ها مال من نیست! هاج و واج نگاهشان کردم و نگاهی به در باز رواق.با کفش مردم زیارت رفتن قرب نیست، غربت است.کفش ها را دستم گرفتم و برگشتم حسینیه.توی حسینیه بودم که از خواب پریدم. یک هفته به سفرمان مانده بود.پیش خودم گفتم: _ یا امام رضا دوباره دارید چه بهانه ای درست می کنید من نیااام؟ خواب را برای آقاجانم تعریف کردم و گفت: مصطفی را یک وقت توی سفرتان اذیت نکنی،یک وقتی نظرت را تحمیل نکنی..... خندیدم و گفتم آقاجان باور کن مصطفی زورش می چربد،نظرش را یک جوری تحمیل می کند که من اصلا نمی فهمم نگرانش نباشید. تمام طول سفر نگران بودم که نکند تعبیر کفش های اشتباهی ام توی نرسیدن باشد.اما همچین که پایم رسید به مشهد گنبد و گلدسته را که دیدم خیالم راحت شد و یادم رفت.یادم رفت کفش های اشتباهی پوشیده بودم. برگشتن مصطفی زورش چربید و بردمان شمال.تمام سال های بعد از ازدواجمان فرصت نکرده بودیم شمال برویم!تقصیر خودم بود که به سفر دور و دراز با ماشین شخصی ذهنیت منفی داشتم.خصوصا که مصطفی، کم سابقه تصادف ناشی از خوابیدن پشت فرمان نداشت... همیشه هم سمت من آسیب می دید.بگذریم که چند سال زندگی توی قم دست فرمانش را خوب کرد. شمال،هوا شرجی بود.و ما که قوچان هوای اول زمستان را وسط مرداد تجربه کرده بودیم حسابی غافلگیر شدیم. عصر آخر رسیده بودیم چالوس.به مصطفی گفتم: _ تورو خدا مسیر معمولی را برای رفتن به تهران انتخاب کن.برمان نداری ببری توی جاده پیچ در پیچ!من بچگی هایم چند باری که از انجا گذشتم نزدیک بود قالب تهی کنم.او هم صفحه گوشی اش را نشانم داد و گفت باشه نگران نباش ببین همه جایش صاف است، اصلا مارپیچ ندارد... راه که افتادیم به سمت تهران نماز مغرب را مرزن آباد خواندیم.کمی که از مرزن آباد گذشتیم سر و کله جاده پیچ در پیچ چالوس پیدا شد.مسیر برگشت جاده پر از ماشین بود.محاسبات و پژوهش مصطفی درباره مسیر غلط از آب درآمده بود.توی دل ظلمات برمان داشته بود آورده بود جاده مارپیچ چالوس.گاهی اتوبوسی از روبرو می چرخید و من حس می کردم الان است که کار تمام بشود و ما قولنج روحمان زیر چرخ های اتوبوس بشکند، تند تند دانه های تسبیح را می انداختم و با ذکر خودم را آرام می کردم ویواشکی دو تا «تو روحت صلوات» نثار مصطفی می کردم یکجوری که نشنود و تمرکزش توی تاریکی جاده به هم نریزد. با سرعت چهل مسیر یکی دو ساعته را از اذان مغرب تا دوازده شب طولش دادیم.نزدیک های یک نیمه شب رسیدیم شاه عبدالعظیم.داشتم از خواب می مردم. عین شاگرد شوفرها تمام مسیر پا به پای مصطفی بیدار بودم که مبادا خوابش ببرد و برویم ته دره... صندل هایم را کندم که چند دقیقه سرم را زمین بگذارم و حالم جا بیاید.هنوز چشمم گرم نشده بود که با خنده زهرا از خواب پریدم که می گفت: _مامان چرا صندلات تابه تا شده! اولش فکر کردم بچه توی تاریکی چشم هایش آلبالو گیلاس چیده اما نور موبایل را که انداختم دیدم راست می گوید یک لنگه صندل خودم با یک لنگه صندل کهنه درب و داغان پیرزنی اشتباه شده و من از شدت خستگی نفهمیدم. تنها چیزی که یادم می آمد این بود که مرزن آباد صندل هایم را زیر فضای خالی جاکفشی جفت کرده بودم و وقتی بیرون آمدم دیدم جایشان عوض شده و با توجه به اینکه ما نفرات آخری بودیم که از مسجد خارج شدیم یحتمل یکی گیج تر از من اشتباهی پوشیده و رفته و من هم توی تاریکی به خیال جفت بودن پوشیده بودمشان.... صبح که درهای شاه عبدالعظیم را باز کردند یادم آمد خواب دیده بودم رفتم زیارت،کفش های اشتباهی پوشیده بودم. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid