«منم باید برم» همه فکر می کردند حس و حالم نقش جهان است،زندگی توی شهر رویاهایم، به من ساخته و دارم عین آدم زندگی می کنم.اما من ارگ بم بودم،بقول شاعر خشت به خشتم متلاشی. شب ها با صورت می رفتم توی بالش و یک دل سیر گریه می کردم.هفته ای نبود که یکی دوتایشان را نیاورند قم واز مسجد امام عسکری روانه شان نکنند خانه بخت... نه ببخشید خانه ابدی.هیچوقت توی زندگی ام این قدر مایوس و منزوی نبودم، فرصت جهاد پیش آمده بود اما من شرایطش را نداشتم.از بس با پدر و برادرم تماس گرفته بودم،مادرم از شیراز زنگ می زد و می گفت: _ شیرمو حلالت نمی کنم اگه این پیرمرد(آقاجانم) رو شیر کنی که بره. برادرتم تازه داماده،خدا بعد چندسال به مابخشیدتش. من راضی نیستم بره.نری توی گوش آقا مصطفی کُری بخونی تک پسر مردمو بفرسی.... اصلا تو چرا اینقد حاشیه داری خب بشین آروم زندگیتو بکن.... می دانستم هم آقا مصطفی و هم برادرم اسم نوشته اند اما شک نداشتم این اسم نوشتن ها کشک است،خبری نمی شود.چشمم به مصطفی صدر زاده که هم سن و سالمان بود می افتاد آتشم تند تر می شد.می گفتم چرا شما هم خودتان را به آب و آتش نمی زنید بروید؟ عملا خلع سلاح بودم.مردهای خانواده ما شرایط رفتن را نداشتند.من هم زن بودم. یک بار به خدا گلایه کردم، گفتم تو مرا مرد نیافریدی اما شوق به جهاد را گذاشتی توی وجودم.چرا!!!!! ازبچگی همان سن و سالی که به فردا می گفتم دیروز، لباس های جبهه آقا جانم را که می دیدم به همه می گفتم این ها لباس های من است. وقتی بزرگ بودم رفته بودم جبهه.مادرم می خندید و اطرافیانم تا مدت ها دست گرفته بودند و احوالاتم موجب ادخال سرورشان می شد. بزرگ هم که شدم این عادت بچگی هایم با من ماند.تقصیر من نبود،توی جنگ چشم باز کرده بودم، زیر بمباران و دود نفس کشیده بودم. آخرین روزهای اقامتمان در قم مصادف شد با شهادت شهید لطفی نیاسر، این آخرین قاب بود از روزهای تلخ و بی حاصلی که شب هایش توی بالش گریه می کردم،برگشتم شیراز. مدتی بعد جنگ سوریه تمام شد و آب ها از آسیاب افتاد.من هم دچار درماندگی آموخته شدم.یک حالت روانی تسلیم طوری که آدم وا می دهد. یکی دو هفته قبل آینه ای،نه! ببخشید کتابی به دستم رسید.مال همان روزها بود.روزهای بی حاصلی، شب های گریه توی بالش،لحظه های تلخ فرو ریختن وانزوا..... توی آینه کتاب خودم را دیدم.تمام دلتنگی هایم یادم آمد... تمام غُرهایی که به خدا زده بودم که چرا این حس را در من گذاشتی.... کتاب که تمام شد دهانم از خوابی که قهرمان داستان دیده بود شیرین شد.ولی دلم برای خودم سوخت. برای آن روزها و شب ها... برای آن گریه های مفت و بی حاصل. شهادت مال ما نبود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid