«زبانِ زمین» ده دقیقه ای از شروع بحث نگذشته بود، درست وسط موضوع گفت وگو نویسی در طبقه سوم ساختمان قدیمی حوزه هنری. زمین انگار برای تفهیم بیشتر مطلب، شروع کرد به گفت و گو!ببخشید لرزیدن.انگار دیالوگ های جدی داشت.لحنش تند بود اما خانه خراب کن نه. یکی از دهه هشتادی های کلاس از ترس داشت رنگ به رنگ می شد.همانی که می خواستم معرفی اش کنم برای امر خیر.یادم باشد بگویم چقدر نازک نارنجی است.سوزن کلاسمان توی سال هشتاد ودو گیر کرده. چندتایی هستند. شیطان درونم میگوید بروم همه شان را معرفی کنم.دو نفر از بچه ها همان وسط، صندلی ها را جا به جا می کنند ونماز آیاتشان را میخوانند. با وضو آمده اند سر کلاس.دلم می خواهد بگویم ای ول دارید. اما نگفتم.حالا این جا برایشان می نویسم «ای ول دارید!» تلفن هایمان مدام زنگ می خورد.همه شهر با خبر شدند موضوع بحث گفت وگوست. بحثمان را ادامه می دهیم.وسط نبایدهای دیالوگ نویسی دوباره زمین جوش می آورد،انگار دیالوگ قبلی قانعش نکرده.لحنش این بار شدیدتر است. آن هشتاد و دویی نازک نارنجی، در مرحله پس افتادن است که زمین ساکت می شود.این آدم با آدم قبل از کلاس فرق دارد.تعادل ثانویه اش شبیه تراکنش ناموفق است. اینجاست که تجربه زیست عمودی خودش را نشان می دهد. زندگی در لحظه، روی هوا. موقع زلزله نه راه پیش داری و نه پس. مرگ هم که امر محتومیست. گریزی نیست.دست و پا زدن فایده ای ندارد. اگر قرار باشد بمیری می میری، همه چیز بستگی به زمین دارد که لحنش چقدر عصبانی باشد ودیالوگ هایش چه میزان پیش برنده . توی لرزش دوم،دخترها بیشتر می ترسند.و من بی هیچ تلاشی ذهنم می رود سمت حوادث غزه، زن ها و بچه هایی که ساعت ها را با ترس سپری می کنند،عجب زندگی جانکاهی.با خودم مرور می کنم. فرض کن موشکی از پنجره بیاید داخل ومستقیم بنشیند توی دیوار مقابل و منفجر شود و تکه های ترکش و آجر وآهن و سیمان و عناصر ساختمان باهم بریزد روی سرت،توی مجاری تنفسی ات خاک و دود و سیمان و ماسه برود زیر پایت خالی شود و زیر قطعه های بزرگ دیوار مدفون شوی! قولنج یک عمرِ استخوان هایت، زیر تکه های بزرگ آوار و بتن بشکند و.... فقط شانس بیاوری فی المجلس بمیری و زجر نکشی! زمین حرف داشت، دوبار ظرف همین چند ثانیه مفید ومختصر و پیش برنده.درس امروزمان همین بود،مرحبا بناصرنا.زمین آمد مختصر گفت و رفت. دیالوگ باید پیش برنده باشد،کوتاه باشد،روتین و روزمره نباشد،لحن داشته باشد عینِ دیالوگ حسام بیگ توی روزی روزگاری باشد آنجا که می گفت: «ایی دوروغو که میگی راسَن» دل تنگِ زمین حرف دارد.گاهی توی دیالوگ هایش تن آدم را می لرزاند تا قصه زندگی را پیش ببرد. البته اگر انسان بخواهد که پیش برود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid