خاطره خودم هست برج 12 سال 98 وصعیت خیلی بحرانی بود در تخت ای سیو فردی هیکلی افتاده بود و اکسیژن خونش با دستگاه 85 بود اما میشنید و بزور جواب میداد سرش رفتم و از کارش پرسیدم به زور گفت ارتشی هستم منم گفتم دروغه و خلاصه شروع کردم به انکار که ارتشی قوی هست و امکان نداره تو ارتشی باشی و ارتشی خودشا نمی بازه و قوی هست کم کم شروع کرد حرف زدن اکسیژن میرفت بالا 20 دقیقه حرف زدم اکسیژن اومد 92 با دستگاه اکسیژن خودش نشست دایم منم تیکه مینداختم بش خلاصه من انرژی بش دادم و رفتم پس فرداش شیفتم بود رفتم ای سیو دنبال این مریض. کجاست نمیبینمش گفتن رفته بخش خیلی خوشحال شدم رفتم سرش دیدم ترخص شا دکتر نوشته گفتم چی شد آسمونی نشدی؟؟ گفت تا رفتی خیلی به حرفات فکر کردم راست میگفتی خودما باخته بودم شروع کردم نفس عمیق بکشم به موارد خوب و مثبت فکر کنم کم کم اکسیژن بالا اومد نرمش های سبک رو تخت انجام دادم تا اینکه اینجور شدم بنده خدا از بیمارستان اجازه گرفته بود گاهی میومد و به مریض ها دلداری و انرژی میداد از این خاطرات زیاد دارم اعراص نفسانی مهمه شوخی نگیرید مریض روحیه شا ببازه تمومه بگید من مریضی بگیرم میمیرم واقعا میمیری بگی اصلا مهم نیست خیلی پوست کلفتم مطمنم سریع خوب میشم خوب میشی