🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت‌های خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️ یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم: ـ چه خبر شده؟ ـ هیچی خانم می‌خواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم. تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک‌دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد: ـ مامان، مامان! یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت: ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمی‌کردم، این‌طوری نمی‌شد. بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد. بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️ اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می‌داد و لباسش را می‌پوشید و می‌رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم: ـ آخه این چه‌کاری مادر؟! غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن کشید و گفت: ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که این‌ها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار می‌کنی پول جمع می‌کنی و تلویزیون تهیه می‌کنی.❄️ حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت: ـ مامان صاحب‌کارم حلال و حرام سرش نمی‌شه، وقتی برای مشتری‌ها شکلات وزن می‌کنه، دور از چشمشون چند دانه از آن‌ها را برمی‌داره و برمی‌گردونه سرجاش، وقتی اعتراض می‌کنم که این کار کم‌فروشی و حرامِ، سرم داد می‌زنه و می‌گه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم به‌خاطر شبهه‌دار بودنش، نگرفت. ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas