🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_چهار
🌻 همسر شهید:
زندگی عادی ادامه داشت. حسن گاهگاهی مأموریت میرفت، من هم به درس و خانهداری مشغول بودم، کمکم از خانه مستأجری که میدان نارنج داشتیم، بیرون آمدیم. حوالی حرم، یک واحد در طبقه چهارم خریدیم. آسانسور نداشت، به همین خاطر پدرم راضی به خرید این خانه نبود. گفت:
ـ موقع فروش دچار مشکل میشوید.
حسن گفت:
ـ بابا جون، نگران نباشید، انشاءالله مشکلی پیش نمییاد.❄️
اثاثمان را بردیم و جابهجا کردیم؛ اما طولی نکشید که مجبور به فروشش شدیم.❄️
باردار شدم و رفتوآمد تا طبقه چهارم برایم سخت شد. چهار، پنجماه توی بنگاه ماند. خیلی میآمدند، میدیدند؛ اما بهخاطر پلهها نمیخریدند. بالاخره، یک بنده خدایی برای یک وراث چهار، پنجساله خرید که برایشان سرمایه شود. با پولش رفتیم، افسریه یک خونه خریدیم، وسایل را چیدیم؛ اما نمیدانم، چرا حسن خوشش نیامد. من هم خیلی دلچسبم نبود. بیشتر بهخاطر اینکه از حرم و پدر، مادرها دور افتاده بودیم و خیلی دلتنگ میشدیم.❄️
حسن هر روز صبح باید رو به حضرت عبدالعظیم(ع) و شیخ صدوق تمامقد میایستاد و دست روی سینه میگذاشت و سلام و احترام میکرد. میگفت:
ـ اینها برای آدم خیر و برکت میآورند. با توسل به این بزرگان دچار مشکل نمیشویم.
میگفت:
ـ فاطمه، هرجا گرفتار شدی، بدان که اشکالی توی کارت بوده و بگرد ببین اشکال کار کجاست.❄️
بالاخره آنجا هم پنجماه بیشتر دوام نیاوردیم. فروختیم و دوباره آمدیم شهرری. برای سومینبار بهدنبال خرید خانه بودیم دو تا پاشو کرده بود، توی یک کفش که من میخوام یک خانه دوبلکس بخرم اتاق بالا و پایین داشته باشد. هر زمان بچهها بزرگ شدند، برای خودشان راحت باشند بروند آنجا درس بخوانند تو هم طبقه پایین آشپزی کنی و به کارهایت برسی. حیاط داشته باشد و بچهها بازی کنند. حیاطش حوض داشته باشه در همه کارها هم از پدرم کمک فکری میخواست پدرم انصافاً، هم فکری و هم مالی خیلی کمکمون کرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_پنج
🌻 پدر خانم شهید :
گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش میرسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری میخواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه!
ـ تو نگران نباش، درستش میکنم.❄️
بچهها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچها را کند دوباره از نو گچکاری کرد و رنگ زد. پلهها سیسانتی بود، بیستسانتی کرد، سرامیکها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم:
ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره میخرید.❄️
کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحبخانه نبودم. کمکم جایجای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️
تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت:
ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم.
ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمیآمد، به غریبه بفروشم.
ـ چون میدونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش.
مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت:
ـ تمام پولش را بدم، بعد میبرم.
خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد.
طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️
خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد میخواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذتهای دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمیرفت. حسن، طوری زندگی میکرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان میروم، محل کارش میگن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چهکار میکنم. فاطمه و بچههایش چهکار میکنند؟ چطور تحمل میکنند؟ فقط خدا کمک میکنه.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_شش
🌻 دایی همسر شهید :
حدوداً سال 1389 بود. یک روز جوار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دیدمش. پرسیدم:
ـ حسن آقا منزلتان را آوردید، نزدیک حرم؟
ـ بله؛ دایی اکبر، من که از خودم چیزی ندارم نزدیک این بزرگواران هستم، بلکه عنایتی به من داشته باشند.❄️
چند دقیقهای با هم صحبت کردیم از نوع حرفزدن حسن آقا متوجه شدم که به حضرت عبدالعظیم(ع) دلبستگی عجیبی دارد از شغلشان پرسیدم، گفت:
ـ برای شهرداری کار میکنم یک خدمتی به مردم میکنم، انشاءالله که خدا از من قبول کند. متوجه شدم بهلحاظ امنیتی مایل نیست، شغل واقعیش را مطرح کند؛ اما راست میگفت، هرازگاهی برای خدمتگزاران شهرداری کیک و آب میوه میخرید، یه گوشه مینشاندشان تا بخورند. جارو را ازشون میگرفت و کوچه و خیابان را جارو میزد.❄️
وقتی اولینبار باهاش صحبت کردم، بهقدری مهربان و خونگرم بود که انگار سالهاست، میشناسمش. پدر بزرگوار شهید غفاری خادم بودند و برادرانش حسین آقا و آقا داوود هم خادماند. از طریق حسین آقا غفاری با خانواده ایشان آشنا شدم. پسرشان علی آقا از دانشآموزان من بودند. حسن آقا
خیلی فعال بود. همیشه در تمام صحنهها حضور داشت؛ اما هرگز مایل نبود، از کارهایش سر دربیاوریم. حسن آقا غفاری و دیگر شهدا سیره حضرت امام(ره) را که فرمودند، انقلاب اسلامی باید صادر شود، عملاً اجرا کردند. یقین داشتم که شهید غفاری چند سالی مهمان ماست او گمنام زمین و مرد آسمانی بود. در واقع، مسیرش الیالله و برای رسیدن به محبوب بود، نگرانی خواهرزادهام و بچههایش را داشتم. وقتی مهلا جان به دنیا آمد، خوشحال شدم. با خودم گفتم که فاطمه دیگر تنها نیست و با تولد علی جان دیگر نورعلی نور شد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_هفت
🌻همسر شهید :
وقتی باردار بودم، بهصورتم نگاه کرد و گفت:
ـ این بچه ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه!
ـ آخه از کجا اینقدر با اطمینان میگی؟!
ـ میدونم دیگه دلم به هم میگه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️
نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی میخواستم، قبل از گفتن برایم میخرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات بهقدری به خواستههایم توجه میکرد که خجالت میکشیدم. ❄️
نهماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان بهدنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، میگفت:
ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه.
در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، میگفت:
ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمیتوانم، رهایش کنم. بچههای ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع میکنند و پرپر میشوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران میشود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سختتر است تلفات و ویرانیهای بیشتری را متحمل میشویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده میروند، یک عده میآیند، بعضی شهید میشوند، مفقود میشوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️
روزها و هفتهها گذشت و مهلا یکساله شد. خوب راه میرفت، میخندید، سهتایی بازی میکردیم. لبخندهایش دل باباش را میبرد. تا اینکه برای یک مأموریت سهماهه به عراق رفت. چهلوپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را میگرفت، یک روز زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه! دلم براتون تنگ شده؛ اگر میتونی مهلا را بردار و بیا عراق.
هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم
نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت:
ـ یک زن جوان، با یک بچه یکساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️
پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل میکردم ، کیفم را دستم میگرفتم، توی اتاق راه میرفتم و تمرین میکردم که ببینم از عهدهاش برمیآیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل
🌻همسر شهید:
روزها به کار و درس مشغول بودم و شبها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش میگذشت. هفتهای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده میکردم و میرفتم. از دور باباش را که میدید، با دست نشان میداد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. میآمد و مهلا را از من میگرفت، بغل میکرد، باهاش بازی میکرد و دوباره میداد به من. بعضی از شبها منتظر میماندم تا با هم برگردیم خانه. یک شب خودش گفت:
ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام میشه برو سمت خانمها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️
مهلا حدوداً سهساله بود و راه میرفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند میدانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمیدانستم. آرامآرام همراه با قدمهای کودکانه مهلا راه میآمد؛ اما بغلش نمیکرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل میکردم و گاه میگذاشتمش زمین و دستش را میگرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمیگفتم. آمد آشپزخانه و گفت:
ـ از من ناراحتی؟
هیچی نگفتم. گفت:
ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولینبار و آخرینبار بهت میگم، من توی خیابان با بچهها کاری ندارم. میترسم بچهای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آنوقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️
وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر میکنم، این به چه مسائل مهمی فکر میکند. میگفت:
ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز میرفتیم، هیچوقت دستم را نمیگرفت؛ اما ششدانگ حواسش به من بود، اگر چیزی میخرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی میگذاشت، میگفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمیکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_یک
آرام آرام خصلتهای حسن دستم میآمد بیرون از منزل نمیگذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات میخرید، میداد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمیکرد، خیلی دوشادوش ما راه نمیرفت؛ اما توی خونه برای من و بچهها جبران میکرد، کارهای خونه را با من تقسیم میکرد. تمام فیشها را خودش پرداخت میکرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغلههای کاری که داشت، این مسئولیتها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️
❄️با مهلا بازی میکرد گاه مینشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب میکردند. حسن میپرسید، مهلا باید جواب میداد. میپرسید:
ـ میوه دل من کیه؟
مهلا میگفت:
ـ من، من
ـ نفس من کیه؟
ـ من، من
ـ عشق من کیه؟
من، من
ـ عزیز ما کیه؟
ـ من، من
ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت میپرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤالها را تکرار میکنم.❄️
روزها از پی هم میرفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچهات پسرِ. باید خوشحال میشدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. میدانستم که به رفتن حسن نزدیک میشوم. یکبار گفته بود:
ـ اگر پسردار شوم، یعنی بیبی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی میشم.
جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️
خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم:
ـ چه خبره حسن جان؟
ـ بعد از تولد بچه برات تعریف میکنم.❄️
برای به دنیا آمدنش روزشماری میکردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم:
ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟
اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گلهای فرش بازی میکرد. سرخ و سفید میشد، بعد حرف میزد.❄️
اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی میشد. وقتیکه ناراحت بود و زمانی که خجالت میکشید. پرسیدم:
ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت میکشی؟ کدامش؟!
ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها میگذارم و خجالت زدهام که بار زندگی و تربیت بچهها را باید تنهایی به دوش بکشی.
علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت:
ـ میدونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه است هدیه خانم زینبِ(س)، با بیبی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فداییاش بشم. حالا نشانه بیبی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت میرم سوریه اینبار هدفم یه چیز دیگهست.
همینطور که داشت صحبت میکرد، اشکهایم میریخت. حسن هم بغض کرد و گفت:
ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره.
با بغض و گریه گفتم:
ـ این حرفها چیه که میزنی، هیچکس جای تو را نمیتونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون میکنی از این شوخیها هم باهام نکن.❄️
اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم:
ـ من و بچهها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره.
ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
:
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هشت
🌻مادر خانم شهید :
افطاریدادن را دوست داشت. میگفت:
ـ خیر و برکت میآره.
در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی میداد. یکبار خانواده خودش، یکبار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم:
ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق میکنه، نمیخواد افطاری بدید.
ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم مینشینند و نگاه میکنند و فرمان میدهند و من همه کارها را انجام میدهم.
میخواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت:
ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️
رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمانها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. بهقدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدمهای خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمیکردم، یک مرد هم بتونه این همه خوشسلیقه و مرتب باشه.❄️❄️
🌻همکار شهید :
یک روز از سرِ کار داشتم، میرفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. بهرسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت:
ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دستِ منی.❄️
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمیدهد. گفتم:
ـ حسن میخواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟
ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات میکنم.
ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️
درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یکشنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت:
ـ شاید نبینمتون.
دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم:
ـ حسن جان این چیه؟!
زد روی شانههام و گفت:
ـ باشه پیشت لازمت میشه، فقط دعا کن، شهید بشم.
ـ چرت و پرت نگو پسر، حالاحالاها لازمت داریم.
سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_دو
🌻مادر شهید :
اول هر ماه که میآمد خونهام، پا قدمش برایم خوب بود خوشیمن بود. وقتی به من پول میداد، برکت پولم زیاد میشد. این را بارها و بارها امتحان کرده بودم.❄️
سایهاش پشت شیشه شطرنجی، میافتاد از قد و قوارش میفهمیدم که پسرم حسنِ. نوع در زدنش با بقیه فرق میکرد، خودم در را برایش باز میکردم نان بربری داغ تو دستش و لبخند قشنگ هم روی صورتش، خم میشد، پیشونیام را میبوسید. آخه بچهام خیلی بلندتر از من بود با یک دست بغلم میکرد و دوتایی میرفتیم توی اتاق، میگفت:
ـ مادر این هم نان تازه برای صبحانهات
دستش را میکرد، در جیبش پولی برای برکت آن ماه به من میداد. گاهی جدای از آن پول که من اسمش را گذاشته بودم «پول برکت»، پولی هم برای خرجی به هم میداد. ❄️
بعضی وقتها اگر فرصت داشت، مینشست و با هم صبحانه را میخوردیم. گاهی وقتها که وقتش تنگ بود، چایی را تلخ میخورد و میرفت؛ اما بیشتر وقتها برنامهاش را طوری جفتوجور میکرد تا صبحانه را با هم بخوریم.❄️
حسن برکت و شادی زندگیام بود هر زمان بین بچهها کدورتی پیش میآمد، رفع و رجوع میکرد. میگفت:
ـ زندگی ارزش با هم جنگیدن را نداره باید مهربان باشیم تا مهربانی ببینیم.
حسن میگفت:
ـ اگر مهربان نباشیم، به عزیزان خود محبت نکنیم، آنها را خسته میکنیم با هم خوب باشیم که هیچکسی از خوببودن ضرری ندیده.❄️❄️
🌻خواهر همسر شهید:
اگر کسی مهربان باشد، میگوییم فلانی مهربان است؛ اما شوهر خواهرم حسن، مهربانیاش حد و اندازه نداشت با هیچ واژهای نمیشود، توصیف کرد. کلمه خیلی یا خیلی زیاد هم برایش کم بود قلبش، وجودش انگار گنجینه الهی بود. الطافی هم که از خزائن پروردگار پر شود، دیگر حد و اندازه ندارد انگار ایمان و عشق او با بقیه فرق داشت تکیهگاهش یک چیز دیگری بود انگار متفاوت بود. وقتی از خدا حرف میزد، بیشتر به عظمت و بزرگی خدا پی میبردیم. وقتی از امام زمان(عج) صحبت میکرد، انگار همین الآن کنارش ایستاده است.❄️
یک روز همسرم که کارمند شهرداری هستند، درباره زلزله صحبت میکرد که تهران روی کمربند زلزله است، فلان و بهمان. حسن آرام زد، روی شانههایش و گفت: خیالت راحت عباس جان تا حضرت آقا هستند و عطر مهدی فاطمه مییاد، اینجا زلزله نمییاد.
بعد اشاره کرد، به پدر و مادر بزرگوار خود، به زیبایی و حس قشنگی از آنها یاد کرد و گفت:
ـ پدر و مادر محور اصلی زندگی ماست اگر از آدم راضی باشند، نانمان توی روغن است زلزله هم بیاد عاقبت بخیریمان سرجایش محفوظ است.
میگفت:
ـ پدر و مادر همیشه راه و چاه زندگی را به ما یاد میدهند؛ اما خودمان باید بپذیریم و همچون گوشواره آویزه گوشمان کنیم .❄️
یک حرفی زد که من خیلی خوشحال شدم و به خواهرم فاطمه تبریک گفتم که چنین همسر قدردانی دارد. گفت:
ـ من هرچه دارم از پدر و مادرم دارم پدرم همیشه مرا همه جا میبرد و تجربهها را عیناً یادم میداد. اگر از چیزی میترسیدم یا حرفی میشد که از لحاظ تجربهای نشانم دهد، این کار را میکرد مرا میبرد تا آن خطر را تجربه کنم به من و خواهرم میگفت:
ـ هیچوقت بچهها را از چیزی نترسانید و بیجهت سخت نگیرید، اجازه دهید، سختیهای روزگار را تجربه کنند روی بد دنیا را ببیند تا قویتر بار بیایند.❄️
حسن بهلحاظ شرایط کاری و مشغله زیاد، خیلی کم در بین ما بود؛ اما هر زمان قاتى ما میشد، مطالب مفیدی ازش میآموختیم. بهقدری با محبت بود که غیبتش حسابی مشخص بود. میگفت و میخندید، سربهسر بچهها میگذاشت. خلاصه بهقدری حضور پررنگی داشت که هنوز هم انگار کنار ماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_سه
🌻پدر همسر شهید:
توی جمع خیلی ظاهر نمیشد، خیلی عکس نمیگرفت. در تاریکی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت و در تاریکی میآمد. دوست نداشت، خیلی توی دیدِ مردم باشد. دلیلش را میدانستم و چیزی ازش نمیپرسیدم، روزی خودش گفت: بابا ببخش که من محافظهکاری میکنم وقتی توی جمع باشم، مردم از کارم، شغلم، حقوقم میپرسند. من هم نمیتونم واقعیت را بگم؛ مجبور میشم، دروغ بگم برای همین سعی میکنم، کمتر در انظار عموم باشم.❄️
بهخاطر امنیت از دوربین فراری بود در راهپیماییها خودش را داخل مردم گموگور میکرد. از خبرگزاریها دوری میکرد چون خودم نظامی بودم، بهش خرده نمیگرفتم. به بچهها میگفتم:
ـ حسن را راحتش بگذارید کاری به کارش نداشته باشید.❄️
ایمان داشتم که برای تمام کارهایش دلیل محکمی دارد و اما حالا هرکجا سر میچرخانم صحبت از حسن است. سر هر کوچه و خیابان عکسش با آدم حرف میزند نگاهش انگار بهسمت افق است؛ انتهای آرزوی هر آدمی، نهایت و اوج پرواز. ❄️
حسن همچنان، پنهان ماندن را دوست داشت، نمیدانست که مردم دوستش دارند بعد از شهادت برایش سنگتمام گذاشتند. دوستان، همرزمش و خادمان حرم علاقه عجیبی بهش داشتند و جایش را خالی میبینند.
🌻همسر شهید:
روزبهروز کارهایش زیاد میشد. من بودم و مهلای پنجساله و علی چندماهه حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمیکرد. اخلاقش دقیقاً 180 درجه تغییر کرده بود، دنبال کارهای بانک نمیرفت، خرید نمیکرد در نگهداری بچهها کمک حالم نبود. یه گوشی دستش بود و مدام حرف میزد. هماهنگیهای اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز و درشت، گاهی نگرانیها و خستگیهایم را که میدید، میگفت:
ـ فاطمه دیگه نمیتونم، کمکت کنم باید خودت همه کارها را انجام بدی، یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.❄️
هر زمان وقت گیر میآوردم و تنها میشدم، گریه میکردم نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن، مضطرب بود از خواب میپرید.❄️
اما روزهای آخر روحیهاش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست ما را سپرده بود به خدا، من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمیآورد. خستگی از سر و رویش میبارید؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد❄️ یادمِ دو ماهی به شهادتش مانده بود. گفت:
ـ فاطمه، خیلی خسته شدی دوست دارم به یه سفر بریم، چند روزی آب و هوا عوض کنیم.
اول فکر کردم چهار نفری میریم. تعجب کردم، چون همیشه جمعهای خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم:
ـ چهارتایی؟
ـ مادرت اینها هم باشند. بهتره تنها نباشیم.❄️
تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم، رفتیم بابلسر. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود، من که درگیر دو تا بچهها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام میداد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانوادهام کم نگذاشت. شب مینشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را مینوشت.❄️
صبح زود، وقتی از خواب بیدار میشدیم، همه چی آماده بود. نان تازه، چای، تخممرغ آبپز و نیمرو. بابام میگفت:
ـ حسن آقا! حالا چرا هم نیمرو کردی هم آبپز؟
ـ بابا، میخوام هرکی هرچی دوست داره، بخوره.❄️
برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه میدادیم. مدام ویراژ میداد و از کنار ما رد میشد. بهقدری خوش گذشت که تمامِ کمبودهای این چند مدت، جبران شد.❄
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_چهار
🌻خواهر همسر شهید:
آخرین روز که میخواستیم، به تهران برگردیم، گفت:
ـ همگی باید قول بدید، سال آینده دوباره بیاییم شمال.
گفتم:
ـ باشه حسن آقا تا اون موقع انشاءالله کارهای شما کمتر میشه، مهلا و علی هم بزرگتر میشن، آنوقت بیشتر خوش میگذره.
به شوخی گفتم : که اون موقع چهارتایی میآیید سفر چهار نفری را هم تجربه میکنید. گفت:
نه آبجی زهرا، سفر دستهجمعی بیشتر لذت داره اصلاً مهمانیها، اعیاد همهاش دورهمی بیشتر میچسبه.❄️
راست میگفت، عید غدیر خیلی دوست داشت، خانوادهها دور هم باشند خوش باشند، به هم مهربانی کنند، کدورتها و فاصلهها از بین بره و همه با هم خوب باشند. حسن آقا میگفت:
ـ عید، یعنی نزدیکشدن دلها، روزهای عید، روزهای خداست، باید خوشحال باشیم. خانوادهها را خوشحال کنیم؛ اونوقت خدا هم از ما راضی میشه.
میگفت، روزهای جمعه عیدِ و بهش اهمیت میداد.❄️
🌻همسر شهید :
روز جمعه دوست داشتم، آبگوشت درست کنم و با خانوادهاش دور هم باشیم. اولینبار گفت:
ـ فاطمه! من آبگوشت دوست ندارم.
ـ باشه حسن جان. یکبار درست میکنم، بخور؛ اگر دوست نداشتی، دیگه درست نمیکنم.❄️
حقیقتش از تمام غذاهای من تعریف میکرد. یک روز جمعه، آبگوشت درست کردم و ناهار رفتیم منزل پدرش. ایشون هنوز در قید حیات بودند آبگوشت را دور هم خوردیم. خیلی خوشش آمد و تعریف کرد. پرسیدم:
ـ حسن راستی راستی خوشت آمد یا برای دل من تعریف کردی؟
ـ نه فاطمه؛ واقعاً خوشمزه بود.❄️
از آن روز به بعد، جمعهها نمیتوانست، از آبگوشت من بگذرد. خانواده دور هم جمع میشدیم، آبگوشت میخوردیم و خیلی خوش میگذشت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_پنج
🌻 مادر شهید :
دستپخت عروسم خوشمزه بود آبگوشتهایش حرف نداشت بهقدری که حسن عاشقش بود. جمعهها وقتی میآمدند منزل ما، بوی آبگوشتشان توی خونه میپیچید. اول یک چایی دور هم میخوردیم بعد سفره پهن میکرد، وسایل را میچید، به کسی هم اجازه نمیداد، دست بزند. همه دور سفره مینشستیم. آبگوشت را با پیاز قرمز دوست داشت. پوست میکند و حلقهحلقه میبرید، کنارش خیار و سبزی مخصوصاً ریحان میگذاشت اگر فصل ترب بود، ترب هم میآورد. عروسم فاطمه جان آب آبگوشت را میریخت گوشتش را حسن میکوبید. دور هم جمعههای خوبی داشتیم. ❄️
روزهای آخر که حسن کارش زیاد شده بود، اصلاً ازشون انتظار نداشتم؛ اما میگفت:
ـ مادر، مگه میشه، فراموش کنم روز جمعه را با کار قاتى نمیکنم.
میگفت:
ـ جمعهها دیدن شما به من انرژی میده و برای شروع هفته قوت میگیرم.❄️
حالا دیگه جمعهها میآیند و میروند و از حسن من خبری نیست؛ یادش بهخیر میآمد و مینشست روبهرویم. میدونستم حسنم خسته است؛ اما هیچوقت نمیشد که پاهایش را حتی برای چند لحظه پیشم دراز کند. میگفتم:
ـ حسن جان، مادر، پاهایت را دراز کن، خستگیت در بره.
اما حسن هیچوقت این کار را نمیکرد. میرفتم آشپزخونه شاید راحت باشه،
خودم را مشغول میکردم و برمیگشتم. گاهی خودش هم میآمد، آشپزخانه چایی میریخت و با هم میخوردیم.❄️
همیشه حواسش به من بود، فصل زمستان میآمد، سیبزمینی و پیاز فصلی برام میخرید. بخاریام را راه میانداخت و روشن میکرد. لولههای بخاری را امتحان میکرد که یک وقت نشتی نداشته باشد. زمستان که تمام میشد، بخاری را جمع میکرد در تمیزکردن خونه هم کمکم بود. با کمک هم خونه را برای عید آماده میکردیم. گاهی که هوا سرد بود، میگفت:
ـ مامان بذار بخاری بمونه، اگه سردت شد، برات روشن کنم.
ـ نه مادر؛ عید مهمان میاد میخوام خونه مرتب باشه.❄️
هرچی میگفتم، گوش میکرد. تابستان که میشد، کولر را برایم راه میانداخت هیچوقت هم دست خالی نمیآمد هر فصلی میوه خاص اون فصل را برایم میخرید و میآورد. دست من و پدرش را میبوسید، من ناراحت میشدم و خجالت میکشیدم. گاهی اگر زورم میرسید، اجازه نمیدادم؛ اما میگفت:
ـ همانطور که شما فکر میکنید، پول من برای شما برکت میآره خب، دستبوسی شما هم برای من خیر و برکت داره، چرا این برکت قشنگ را از من دریغ میکنید؟❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_شش
🌻خواهر همسر شهید :
حسن آقا مایه دلگرمی من بود، همیشه در شرایط سخت زندگی به من امیدواری میداد. در ماجرای فتنه 88، بیمارستان کار میکردم خیلی نگران بودم؛ اما حسن آقا حرفهای امیدوارکننده میزد. میگفت:
ـ آبجی زهرا نگران هیچی نباش، باحوصله و دقت کارِ خودت را انجام بده و نگاه نکن زیردستت کیه خدمتت برای رضای خدا باشه.❄️
واقعاً آن روزها اوضاع بدی بود. خیابانها شلوغ، پلیسها آماده باش، ماجرا چندماه طول کشید. شب و روز کار میکردیم.
بعدها که آبها از آسیاب افتاد و آرامش برگشت، یادم افتاد که شوهر خواهرم چقدر به من روحیه میداد. طوری صحبت میکرد که انگار پشتش به یک نیرویی گرم، محکم بود. گویا تکیهگاه ماورایی داشت که فقط خودش از آن باخبر بود و میگفت:
ـ مملکت ما صاحب دارد هیچ اتفاقی نمیافتد.❄️
تنها یکبار مضطرب و نگران بود. تیرماه 1393، من و همسرم رفتیم بوسنی، یک سفرِ سیاحتی بود. فاطمه گفت:
ـ آبجی، حسن آقا خیلی نگران شما بود بیشتر بهخاطر بچهای که تو راه داشتید. میگفت، آبجی زهرا هشت سالِ بچهدار نشده، حالا با این وضعیت رفتند، سفر خارج از کشور؛ باید مراقب این بچه باشن این فرشته خدا یک هدیه است.
میگفت:
ـ فاطمه، دو تا آرزو دارم. یکی اینکه خدا یه بچه به عباس آقا بده و یک پسر به من، دیگه هیچی نمیخوام.❄️
از بچهدارشدن ما خیلی خوشحال بود. میگفت:
ـ آبجی زهرا، حالا خوب میفهمی که شیرینی بچه، یعنی چه.❄️
راست میگفت، وقتی مادر شدم، تازه فهمیدم که حسن آقا حق دارد. شیرینی بچه توصیفشدنی نیست. به آدم امید زندگیکردن میده، وقتیکه امید به زندگیت بیشتر بشه، محکمتر قدم برمیداری. قبل از شهادت حسن آقا، حس میکردم، تمام زیباییهای زندگی در چشمان بچه جمع شده. بعد از شهادتش فهمیدم، دنیا، زیباییهای دیگری هم داره لذت و شیرینیهایی که حتی بهخاطرش آدم از بچهاش هم میگذره. میگذره و میره. روزی که داشت، میرفت، تنها ترسش از چشمان معصوم علی بود؛ یکسالش تازه تمام شده بود که باباش رفت. نمیخواست، به چشمان علی نگاه کنه، خودش میگفت:
تنها چیزی که ممکنه، مرا از رفتن بازداره، همین نگاه معصوم است.❄️
وقتی به عمقِ حرفش، خوب فکر میکنم، میبینم، ایمان قوی و اراده محکم میخواهد که یک پدر بگذرد و برود. انگار خدای مهربان، افرادی را که تصمیمهای بزرگ و الهی دارند، کمکشان میکند. همانطور که شایستگیش را دارند، به مقصد، مقصود میرسند.❄️
حسن آقا هرچه که میخواست، با کمک و لطف خدا بهنتیجه میرسید. میخواست خانه حیاطدار داشته باشد که بچهها توی حیاط بازی کنند، شد. میخواست، خونه دوبلکس داشته باشد که فاطمه راحت باشد، شد. خواست پسر داشته باشد که مرد خانهاش شود، شد. از خداوند شهادت در راه بی بی زینب(س) را خواست، آن هم شد. ازشون یاد گرفتم؛ اگر با خدا باشی، زندگیات رنگ خدایی پیدا میکند. سرشار از لطف و محبت الهی.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هفت
🌻 همسر شهید :
اولینبار که دیدم حسن دست پدر و مادرش را بوسید، خیلی خوشحال شدم. وقتی به پدرم گفتم، گفت :
ـ پس این مرد، مردِ زندگیه، بچهای که به پدر و مادرش احترام بذاره، قدر زن و فرزندش را هم میدونه.❄️
یادمِ یک روز رفتیم، پیش پدر و مادرش دست هر دویشان را بوسید. از پدرش اجازه گرفت که سرش را بذاره روی زانوهاش. به پدرش گفت:
ـ بابا میشه موهایم را نوازش کنی
پدرش هم انگشتانش را انداخت لابهلای موهای حسن و نوازش کرد. تعجب کردم؛
چون اصلاً به کسی اجازه نمیداد، به موهای سرش دست بزند. میگفت:
فقط پدرم اجازه داره، موهایم را هرطور که دوست داره، نوازش کنه، نه تنها ناراحت نمیشوم؛ بلکه انرژی هم میگیرم.❄️
یادش بهخیر که اون روزها چه زود گذشت، علاقه عجیبی به پدرش داشت روزی که بنده خدا مریض شد، از ناراحتی شب و روز نداشت. گاه بیمارستان بود، گاه سرِ کار. ❄️
رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را مدتی تعطیل کرد. پدرش فشار خون داشت. حدوداً یک سال و نیم پیش از شهادت حسن، بر اثر سکته، در بیمارستان بستری شد و بعد از یک هفته، رحمت خدا رفت. مرگ پدر، حسن را داغون کرد.❄️
پدرش آدم خوبی بود، بگو بخند بود یکبار ندیدم، اخم کند. یا به بچهها تشر بیاید یا عصبانی شود. حسن هم خیلی بهشون علاقه داشت بعد از فوت پدر هر کار ثوابی که میکرد، میگفت:
ـ برسه به روح پدرم.❄️
شبهای آخر، خیلی خواب پدرش را میدید و برایم از مرگ و رفتنش حرف میزد در واقع داشت، آمادهام میکرد. وقتی پدرم متوجه شد، به حسن گفت:
ـ بابا درباره مرگ به بچهها چیزی نگو نگران میشن، ناراحت میشن.
ـ فاطمه و مهلا باید بدونند و آماده بشن اینطوری خیالم راحتتره.❄️
یکشب خوابید و صبح دیدم، خوشحاله. گفتم: چی شده؟! لبات گل انداخته حسن؟
فاطمه خواب بابا را دیدم به من گفت، چرا اینقدر دلتنگی میکنی، بهزودی مییای پیشم.
اولش خیال کردم، سربهسرم میذاره. بعد دیدم، جدی میگه. مدام از پدرش صحبت میکرد. میگفت:
ـ بابام مرا همه جا میبرد نماز جمعه، مسجد، حرم عبدالعظیم(ع)، شیخ صدوق و تفریح.❄️
دوست داشت، برای بچههای خودش هم همین روش را پیش بگیره که بچهها مؤمن و مذهبی بار بیان. هروقت بهسمت شیخ صدوق یا حضرت عبدالعظیم(ع) میایستاد و سلام میکرد، مهلا میپرسید:
ـ بابا چهکار میکنی؟
بابا اینها آدمهای بزرگی هستند؛ اگر بهشون احترام بگذاریم، به زندگی ما خیر و برکت میدن و عاقبت بهخیر میشیم.❄️
هر زمان سوار ماشین میشدیم، با انگشت روی شیشه مینوشت یا علی. میگفت:
ـ آقا هوامو داشته باش.
هروقت مشکلی برایش پیش میآمد، یا کارش گره میخورد، میگفت:
ـ حتماً یک جایی اشتباهی از من سرزده
سریع استغفار میکرد. میگفت:
ـ فاطمه هر روز برای سلامتی بچهها صدقه بذار؛ سوره یس و آیهالکرسی بخون.
خودش هم این کارها را میکرد. میگفت:
از روز جمعه غافل نشید. جمعه روز بزرگیه, از موقعی هم که ازدواج کردیم، غسل جمعه و نماز جمعهاش ترک نمیشد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هشت
🌻مادر خانم شهید :
افطاریدادن را دوست داشت. میگفت:
ـ خیر و برکت میآره.
در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی میداد. یکبار خانواده خودش، یکبار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم:
ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق میکنه، نمیخواد افطاری بدید.
ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم مینشینند و نگاه میکنند و فرمان میدهند و من همه کارها را انجام میدهم.
میخواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت:
ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️
رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمانها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. بهقدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدمهای خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمیکردم، یک مرد هم بتونه این همه خوشسلیقه و مرتب باشه.❄️❄️
🌻همکار شهید :
یک روز از سرِ کار داشتم، میرفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. بهرسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت:
ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دستِ منی.❄️
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمیدهد. گفتم:
ـ حسن میخواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟
ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات میکنم.
ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️
درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یکشنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت:
ـ شاید نبینمتون.
دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم:
ـ حسن جان این چیه؟!
زد روی شانههام و گفت:
ـ باشه پیشت لازمت میشه، فقط دعا کن، شهید بشم.
ـ چرت و پرت نگو پسر، حالاحالاها لازمت داریم.
سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_نه
🌻 سردار امام قلی فرمانده شهید :
بهدنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آنها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقهمندی و شوق عجیبی شروع بهکار کرد.❄️
هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان میفرستادم، از ریاست مستقر در آنجا میخواستم که با تیکزدن روی فرمها، خصوصیات افراد را بهلحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارشها ردههای بالایی داشت و بارضایتمندی کامل.❄️
ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمیکرد. مدام میآمد و میرفت و خواهش میکرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم:
ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️
گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهشهای شبانهروزیاش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورتها، استعلامات، آزمایش «دیانای»، دریافت رضایتنامه از خانوادهها، دریافت وصیتنامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️
اصلاً فکر نمیکردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام میداد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیتالمال میدانست. ریزهکاریها را یادداشت میکرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول میشد، سریع و درست و کامل انجام میداد. هرازگاهی میآمد، بهم سر میزد و میپرسید:
ـ حاج امام کاری ندارید؟
فقط میخواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️
کمکم زمزمه میکرد که میخوام، مدافع حرم بیبی باشم. گفتم:
ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همینجا بمان و خدمت کن.
دید من رضایت نمیدهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت:
ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره
این بچه دل تو دلش نیست.
حسن را صدا زدم. گفتم:
ـ اجازه میدم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️
دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچهها اعزام شدند؛ اما دلم شور میزد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه
سردار امام قلی فرمانده شهید :
بهدنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آنها آقای حسن غفاری از نیروهای سردار چیزری بود. با علاقهمندی و شوق عجیبی شروع بهکار کرد.❄️
هربار نیروها را به سوریه برای آموزش مدافعان میفرستادم، از ریاست مستقر در آنجا میخواستم که با تیکزدن روی فرمها، خصوصیات افراد را بهلحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن آقا در گزارشها ردههای بالایی داشت و بارضایتمندی کامل.❄️
ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیروها او را راضی نمیکرد. مدام میآمد و میرفت و خواهش میکرد که مسئولیت اعزام مدافعان به سوریه را بهش بدم هرچه گفتم:
ـ حسن جان اینجا برات خوبه ما بهت نیاز داریم.❄️
گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهشهای شبانهروزیاش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا شد، مسئول اعزام مدافعان به سوریه کارش خیلی سنگین شد. بررسی پاسپورتها، استعلامات، آزمایش «دیانای»، دریافت رضایتنامه از خانوادهها، دریافت وصیتنامه، تفهیم نیروها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوارکردن مدافعان به هواپیما. مجدد، موقع بازگشت مدافعان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از مدافعان، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن آقا بود.❄️
اصلاً فکر نمیکردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن آقا کارهایش را با نظم خاصی انجام میداد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیتالمال میدانست. ریزهکاریها را یادداشت میکرد تا مبادا چیزی از قلم بیفتد. هر کاری بهش محول میشد، سریع و درست و کامل انجام میداد. هرازگاهی میآمد، بهم سر میزد و میپرسید:
ـ حاج امام کاری ندارید؟
فقط میخواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. ❄️
کمکم زمزمه میکرد که میخوام، مدافع حرم بیبی باشم. گفتم:
ـ حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همینجا بمان و خدمت کن.
دید من رضایت نمیدهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت:
ـ حاج امام اجازه بدید، حسن بره
این بچه دل تو دلش نیست.
حسن را صدا زدم. گفتم:
ـ اجازه میدم؛ اما باید قول مردانه بدی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.❄️
دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با دو نفر دیگر از بچهها اعزام شدند؛ اما دلم شور میزد. یک روز زنگ زدم، دمشق که سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری و محمد حمیدی و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_یک
🌻 همکار شهید :
یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت:
ـ رحیم دیر وقتِ امشب، همینجا بخوابیم.
شب ماندیم محل کار، گفتم:
ـ حالا که مهمان دعوت کردی، شام میخواهی به هم چی بدی؟
کنسرو بادمجان آورد و گفت:
ـ امشب این را میخوریم، خیلی خوشمزه است.
ـ این چیه بابا! من نمیخورم. همش روغنه. منم که چربی دارم.
سر همین، کلی سربهسر هم گذاشتیم گفتیم و خندیدیم. ❄️
توفیقی شد، با حسن تا صبح در یک اتاق بودم. خیلی حرف زدیم از گذشتهها و آیندهها، گفت:
ـ رحیم دوست دارم، بچههام خیلی خوب بزرگ بشن، میخوام بفرستمشون بسیج بچههایی که رفتند بسیج، مقاوم هستند، میتونن از خودشون دفاع کنند. تو سریخور نیستند چون فقط از خدا میترسند و از عشق به خدا مؤمن بار میان.❄️
قبل از رفتن یه گوشی بهش داده بودم که باهاش تماس بگیره یک آهنگ داشت،
آقای سلحشور میخواند. درباره شهدا بود که میگفت:
شهدا شناختهشده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر میکشن و میرن
گفت:
ـ رحیم، بچههام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا میگن بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم.
ـ حسن نکنه راستیراستی بری و دیگه برنگردی؟
ـ نه بابا من کجا و شهادت کجا
روز یکشنبه پشت فرمان بود که دیدمش، ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون کرد و باهام روبوسی کرد و حلالیت طلبید. گفتم:
ـ پسر کو تا سهشنبه باز میبینیم همدیگر رو.
نه رحیم، کارهات حساب و کتاب نداره شاید ندیدمت.❄️
واقعاً همان شد، دیگه ندیدیمش، خبر شهادتش که آمد، باورم نمیشد. رفتم معراج شهدا بچهها گریه میکردند. آنجا دوتا تابوت بود. گفتم:
ـ دیدید، حسن شهید نشده، گریه بچهها بلندتر شد. از پیکرها چیزی نمانده بود، دوتا جنازه را در یک تابوت گذاشته بودند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_دو
🌻 همسر شهید :
عادت داشت، هرشب حتی بهاندازه چند دقیقه مینشستیم، از کارهای روزانهمون حرف میزدیم. از دلتنگیهامون میگفتیم. کمیها و کاستیها, خوبیها و زیباییها. یکییکی کارهایش را میگفت و از من میخواست که ایرادهایش را بگم. میگفت:
ـ وقتی میخوام برم، هیچ ایرادی نداشته باشم.❄️
آخرینبار عصر جمعه بود. نشستیم روی پله، دونهدونه گفت و من تأیید کردم همش نگران بود که مبادا بنده خوبی نباشد بهش گفتم:
تو بنده خوب خدا هستی خدا قبولت کرده که داری مدافع حرم میشی خدا به داد من برسد.
ـ نگو فاطمه! تو اجرت از من بیشترِ، تویی که باید مهلا را زینبوار تربیت کنی. تویی که باید علی را مثل علیاکبر بزرگ کنی. بنده خدا، تو باید عمرت را بگذاری تا اینها سر و سامان بگیرند. تو باید کوچیک بشی تا اینها بزرگ بشن پس تو از من مقربتری باید برای من هم دعا کنی.❄️
اون شب یکسری از وصیتهایش را که به من مربوط میشد، گفت. خیلی گریه کردم؛ اما حسن تصمیمش را گرفته بود من هم دلم راضی نمیشد، منصرفش کنم.❄️
به تکتک خواهر و برادرهایش زنگ زد حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. رفتیم، با مادربزرگم و خالهام خداحافظی کردیم در مسیر یک رفتگر بود، کوچههای محله را تمیز میکرد. ایشون را هم دید، پیشانیش را بوسید و رفت، یک کیک و آبمیوه خرید داد بهش، گفت:
ـ مرا حلال کن.
اون بنده خدا هم رفت، روی لبه جدول نشست و خورد. حسن خوشحال شد و گفت:
ـ فاطمه میبینی، خدا چطوری کارها را درست میکنه؟ این بنده خدا را هم دیدم خیالم راحت شد.❄️
رفتیم منزل مادرش, رفته بودند مسجد. ما هم رفتیم مسجد. حسن پشت در ایستاد و من و مهلا و علی رفتیم داخل نماز خواندیم و همراه مادرش برگشتیم. با مادرش صحبت کرد. نمیدانم چی گفت و بینشان چی گذشت که مادرش گریه کرد. خلاصه راضی شد ما هم آمدیم منزل.❄️
عصر شد، با هم رفتیم و لباسش را خرید. میخواست همه چی نو و طاهر باشد. ما را گذاشت منزل، سوار دوچرخه شد و رفت حرم عبدالعظیم(ع) میخواست با خادمان حرم خداحافظی کند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_سه
🌻 مسئول خادمان افتخاری :
روز سهشنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفتماهی میشد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم میخواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟!
ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم.
ـ جانِ من! راست میگی؟!
ـ بله!
ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو.
ـ محمد نماز بدون وضو قبول میشه؟
ـ نه! چطور؟!
ـ من به ولیفقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم.
بعد گفت:
ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علیاصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بیبی زینب(س).❄️
وقتی میگوییم، فلانی ذوبشده در اهلبیت، یعنی همین. این ذوبشدن در اهلبیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت، خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت❄️
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوانترین و بشاشترین و انصافاً مهربانترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️
روز یکشنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت:
ـ محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟
ـ نگو که شهید شده.
ـ حسن شهید شده.
یک یا حسین گفتم و همانجا افتادم زمین.❄️
🌻همسر شهید :
از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدمهایی که میخوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل میکرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت:
ـ حالا وقتشِ که یک سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️
رفتیم با پدرم یکساعت ی نشست خیلی آرام صحبت میکردند. کنجکاو شدم؛ چون میدانستم، داره میره، اطمینان داشتم که داره وصیتهاش را میگه. علی بازی میکرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمیکرد مادرم خیلی قربون صدقه علی میرفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت:
ـ از اینکه حواس شما به بچهها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچهها گردن شماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_چهار
🌻 مسئول خادمان افتخاری :
روز سهشنبه بود، آمد پیشم. خیلی خوشحال شدم. شش هفتماهی میشد که ندیده بودمش چند دقیقه همدیگر را بغل کردیم. کنارم نشست، دیدم میخواد یک چیزی بگه، انگار حرفش توی گلو گیر کرده بود. پرسیدم:
ـ چته؟! حسن همیشگی نیستی؟!
ـ امروز عازم سوریه هستم محمد دعا کن، شهید بشم.
ـ جانِ من! راست میگی؟!
ـ بله!
ـ حسن تو خیلی جوونی، زن داری، بچه داری، پسرت تازه یک سالش شده، مهلا به تو احتیاج داره حداقل کمی بگذره، بعداً برو.
ـ محمد نماز بدون وضو قبول میشه؟
ـ نه! چطور؟!
ـ من به ولیفقیه خودم که نایب برحق امام زمان من است، لبیک گفتم.
بعد گفت:
ـ مگر دختر من از حضرت رقیه(س) عزیزترِ؟ مگر پسر من از علیاصغر مهمتره؟ جانم، مالم، همسرم، مهلا، علی، همه و همه فدای بیبی زینب(س).❄️
وقتی میگوییم، فلانی ذوبشده در اهلبیت، یعنی همین. این ذوبشدن در اهلبیت را در وجود حسن غفاری دیدم. حسن در عشق ولایت ذوب شده بود، هم ولایت چهارده معصوم و هم مقام معظم رهبری. وقتی میگفت، خودم، زنم، بچههام فدای آقا، با تمام وجود میگفت❄️
سال 1378، خادم حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. جوانترین و بشاشترین و انصافاً مهربانترین خادم ما بود از همه حلالیت طلبید و خداحافظی کرد. ❄️
روز یکشنبه سعید نورالهی، مسئول سپاه قدس و از خادمان افتخاری ما، تماس گرفت و گفت:
ـ محمد، حسن غفاری را که میشناختی؟
ـ نگو که شهید شده.
ـ حسن شهید شده.
یک یا حسین گفتم و همانجا افتادم زمین.❄️❄️
🌻 همسر شهید :
از حرم آمد؛ اما رنگ و رخش سرخ شده بود؛ مانند آدمهایی که میخوان گریه کنند؛ اما خودش را کنترل میکرد. حسن آماده رفتن شد. فقط مانده بود، از پدر و مادرم خداحافظی کند. گفت:
ـ حالا وقتشِ که یک سر بریم پیش بابا و مامانت.❄️
رفتیم با پدرم یکساعت ی نشست خیلی آرام صحبت میکردند. کنجکاو شدم؛ چون میدانستم، داره میره، اطمینان داشتم که داره وصیتهاش را میگه. علی بازی میکرد؛ اما اصلاً بهش توجه نداشت حتی بهش نگاه هم نمیکرد مادرم خیلی قربون صدقه علی میرفت. حسن از این بابت خوشحال بود به مادرم گفت:
ـ از اینکه حواس شما به بچهها هست، خیالم راحتِ و خوشحالم فقط حلالم کنید. در این چند روزی که نیستم، زحمت بچهها گردن شماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_پنج
🌻 استاد معارف شهید :
آشنایی من با حسن آقا از برادرش حسین آقا شروع شد بعد آقا داوود خادم حرم شدند. سال 1378، برادر تهتقاریشان حسن، خادم حرم شد.
پدر بزرگوارشان هم خادم افتخاری حرم عبدالعظیم(ع) بودند. همان شب اول که آمد، صدایش کردم و گفتم:
ـ حالا که خادم این حضرت شدی، گمان نکن که همینطوری بدون واسطه بوده حضرت عبدالعظیم(ع) از امام زمان(عج) خواستند و آن بزرگوار نیز از خداوند خواستند و توفیق نوکری به شما عنایت شده است. حضرت آقا میفرمایند: «حضرت عبدالعظیم(ع) قبله تهران است.» حضرت آیتالله بهجت فرمودند: «حرم حضرت عبدالعظیم(ع) محل رفتوآمد امام زمان(عج) است و حتی اولیا هم به این مکان سرکشی میکنند.
وقتی این صحبتها را از من شنید، به من علاقهمند شد. در کلاسهای معارف من شرکت میکرد. ❄️
اوایل همدیگر را خیلی میدیدیم؛ اما از زمانی که مأموریتهای عراق و لبنان و سوریه برایش پیش آمد، کمتر میدیدمش.❄️
آخرینبار چند روز مانده بود، به ماه مبارک رمضان گمانم روز سهشنبه بود. آمد پیشم کمی کنارم نشست بعد جریان اعزام به سوریه را گفت. حلالیت طلبید و التماس دعای شهادت کرد. گفت:
ـ استاد، دعا کنید؛ مثل امام حسین(ع) سر نداشته باشم؛ مثل عباس علمدار(ع) دست نداشته باشم.
ـ حسن جان! هنوز جوان هستی، خانوادهات بهت احتیاج دارند انشاءالله سالم برمیگردی.❄️
هیچوقت بدرقهاش نمیکردم؛ اما آن روز تا ایوان اصلی حرم باهاش رفتم. خودش هم چندبار بغلم کرد و آخرین لحظه، موقع خداحافظی هم، مرا به آغوش گرفت، دقایقی طول کشید تا از هم جدا شدیم. طوری که هر دو بغض کردیم سیمای شهدایی پیدا کرده بود بهش گفتم:
ـ حسن جان! احتمالاً شب قدر سوریه هستی کنار قبر بیبی زینب(س) مرا دعا کن.
ـ استاد، اگر باشم چشم؛ اما فکر نمیکنم، باشم. تا شب قدر من شهید میشم.❄️
خبر شهادتش را که شنیدم، خیلی ناراحت شدم. شبهای قدر که خواسته بودم، مرا حرم بیبی یاد کند، برعکس شد. آن شبهای عزیز خیلی به یادش بودم و به حالش غبطه میخوردم.
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_وشش
🌻دوست خانوادگی شهید :
چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سرِ کلاس قرآن بودم که گوشیم زنگ خورد. حسن آقا بود. گفتم:
ـ حسن جان چند دقیقه دیگه تماس میگیرم.❄️
حسن را از خیلی سال پیش میشناختم خانوادههای پدریمان با هم دوست بودند. بهش زنگ زدم، گفت:
ـ میخوام شما را ببینم کار واجبی دارم.
آمد پیشم، گفتم:
حسن جان! خیر باشد.
ـ سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و رومو زمین نیندازی.
واقعیتش کمی نگران شدم. گفت:
ـ عازم سوریه هستم.
ـ خب، بهسلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست حالا چه کاری از دست من ساخته است.
صحبت از شهادت کرد که میخوام نمازم را بخوانید، تلقینم را بدهید، جا خوردم انگار همین دیروز بود، آمدند پیام که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم گفتم:
حسن جان، این حرفها چیه که میزنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، توی گوشمِ. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن.
اما انگار قضیه جدی بود. گفت:
ـ نه آقا سید! لوسبازی چیه؟ من اینبار شهید میشم شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن مرا قبول کنید.
اصلاً و ابداً باورم نمیشد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم:
ـ باشه حسن جان، انشاءالله میری و صحیح و سالم برمیگردی.❄️
گمانم شش روز گذشت خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدتها نمیتواستم، با این موضوع کنار بیایم؛ اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هفت
🌻 پدر همسر شهید :
روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاههایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدنها فرق دارد. گفت:
ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️
همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچهها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچهای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت:
ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم.
داشتم، نگاهش میکردم و گاه سرم را تکان میدادم. نمیتوانستم، تصور کنم که بچههای حسن یتیم میشوند. فاطمه بیهمسر میشود. گفت:
ـ بابا! من احساس تکلیف میکنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سختتر میشود و تلفات بیشتری میدهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور میدهید؟
احساس کردم، توی خواسته و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم:
ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان میشود.
اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچهها، گفت:
ـ اگر بدونم شما بالا سر بچهها هستید، با خیال راحت میرم.
ـ خیالت راحت حسن جان، انشاءالله که صحیح و سالم برمیگردی و بالای سر بچهها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمیگیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل میکنم و مراقب بچهها هستم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هشت
🌻«راوی همسر شهید :»
حسن آماده رفتن شد؛ اما یک آرزو ته دلش باقی مانده بود. دوست داشت، مهلا را توی چادر ببیند. بهش میگفتم:
ـ مهلا هنوز بچهست، اگر از الآن اجبار کنیم، ممکنه دلزده بشه.
ـ نه فاطمه، من دوست دارم، چادر سر کنه❄️
آخرین روز، مادرم آمد، مهلا را برد بعد از یک ساعت زنگ زد که بیایید، بچه را ببرید حسن رفت، مهلا را آورد. خوشحالیش از نوع در زدنش معلوم بود در را که باز کردم، پرید توی حیاط مهلا هم کنارش بود، گفت:
ـ فاطمه به آرزوم رسیدم دیگه آرزویی ندارم، مهلا را هم توی چادر دیدم.❄️
آماده شدیم و رفتیم سر مزار پدرش زیارت کردیم و برگشتیم. توی بهشتزهرا یک جایی را نشانم داد که اینجا محل دفن منِ. گمان کردم، این هم از مراحل آمادگی برای شهادتشِ، برگشتیم منزل. ما آمدیم، داخل و خودش برگشت. یک جعبه شیرینی خامهای گرفته بود، گفت:
ـ فاطمه، عزیز، شربت درست کن با هم بخوریم.
شربت درست کردم، گذاشتم روی میز رفتم طبقه بالا شروع کردم به گریهکردن مدام صدا میکرد:
ـ فاطمه کجایی؟ بیا منتظریم.
اشکهایم را پاک کردم، آمدم پایین؛ اگر نمیآمدم، دست به شیرینی و شربت نمیزدند عادتش بود. به بچهها میگفت:
ـ تا مامان نیاد، دست نمیزنیم.
حسن خوشحال بود و من دوباره گریه کردم. گفتم:
ـ حالا این خنده و خوشحالیت برای چیه؟
ـ بعداً میفهمی.
فکر میکردم بهخاطر رفتنش خوشحاله و اینکه امیدواره شهید میشه. یک برگه درآورد و گفت:
ـ فاطمه! برای این خوشحالم.
فارغالتحصیلی علوم سیاسی دانشگاهش بود.
شیرینی و شربت را خوردیم بعدش گفت:
لباس بپوشید، چند تا عکس بگیریم.
همانطور که مشغول عکسگرفتن بودیم، تلفنش هم طبق معمول زنگ میخورد. مهلا گفت:
ـ بابا باد دوچرخهام کم شده، ببر درست کن.
ـ بابا جون من الآن وقت ندارم؛
اما مهلا اصرار کرد، دوچرخهاش را برد باد بزنه، در تمام این مدت مدام گریه میکردم. وقتی دید، خیلی بیتابی میکنم، گفت:
ـ گریه نکن فاطمه، خیلیها رفتند و برگشتند. معلوم نیست که چه اتفاقی بیفته وقتی گریه میکنی میترسم از هقهق تو از این اشکهات پاهام سست میشن. تو باید راضی باشی اگر راضی نباشی یا اسیر میشم یا جانباز نمیخوام اینطوری بشه.
من هم اشکهام را پاک کردم و یک لبخند زدم که با خیال راحت بره.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_نه
🌻 همسر شهید :
به بچهها گفت:
ـ شما نیایید توی اتاق با مامان کار دارم.
مرا صدا کرد, لباس نظامی پوشید نمیخواست، مهلا توی این لباس باباش را ببینه، بهش گفته بود، میرم مشهد. لباسهاش را پوشید. چند تا عکس انداخت از من پرسید:
ـ این لباسها خوبه؟ قشنگه؟ داعشیها منو توی این لباس ببینند، میترسند؟ دلهره میفته توی دلشون؟❄️
من سرم را به علامت تأیید تکان میدادم لباس نظامی را درآورد. کت و شلوار پوشید، کفشهایش را پوشید، همه نو بودند با آنها هم عکس گرفت، پرسید:
ـ قشنگه فاطمه؟!
ـ بله قشنگه، مثل تازه دامادها شدی
از زیر قرآن ردش کردم، مهلا داشت، با عروسک بازی میکرد. صداش کردم، مهلا بیا بابا داره میره.
ـ کاریت نباشه، بذار بازی کنه؛ بهتره که حواسش به من نباشه.❄️
از زیر قرآن هم نمیگذاشت، ردش کنم؛ اما اصرار کردم و اجازه داد. نگذاشت پشت سرش آب بریزم گفت :
این کارها، یعنی که بهسلامت برگردم؛ یعنی شهید نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت، چند دقیقه گذشت، در زد صدا کرد:
ـ فاطمه جان، بیا این هم خرمایی که نداشتی.
حواسش به خونه و زندگی بود. روز قبلش در یخچال را باز کرد، پرسید:
ـ خرما نداریم؟
ـ نه، اما من میخرم، شما نگران نباش
خودش خرید و آورد، خرما را گذاشت و رفت از پشت پنجره نگاهش میکردم. هرچقدر دورتر میشد، انگار یه چیزی از وجودم کنده میشد.❄️
با بیحوصلگی و چشمان گریان، ناهار بچهها را دادم. یک آن دلتنگ حسن شدم.
میخواستم بهش زنگ بزنم، اما نزدم گفتم:
ـ صدای ناراحت مرا میشنوه، پاهایش سست میشه.
از یک موضوعی ناراحت بودم؛ اینکه چرا بهش نگفتم، از رفتنت راضیام. گوشی را برداشتم برایش پیامک نوشتم. یک پیام بلند بالا و طول و دراز، همزمان علی را هم شیر میدادم و گریه میکردم. نوشتم:
ـ حسن جان من ازت راضیام از اینکه رفتی راضیام در این مدت هم بهخاطر روحیه خودم و بچهها بود که نگفتم نگران بچهها نباش حواسم بهشون هست خیالت راحت باشه مثل همیشه قوی باش.❄️
جوابی بابت این پیام از حسن دریافت نکردم؛ اما توی یکی از تلفنهاش به هم گفت:
ـ فاطمه پس خیالم راحت باشه؟ نگران نباشم؟!
متوجه شدم که پیامم را خوانده حالا دیگر من هم خیالم راحت بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes