eitaa logo
طب الرضا
785 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : اول هر ماه که می‌آمد خونه‌ام، پا قدمش برایم خوب بود خوش‌یمن بود. وقتی به من پول می‌داد، برکت پولم زیاد می‌شد. این را بارها و بارها امتحان کرده بودم.❄️ سایه‌اش پشت شیشه شطرنجی، می‌افتاد از قد و قوارش می‌فهمیدم که پسرم حسنِ. نوع در زدنش با بقیه فرق می‌کرد، خودم در را برایش باز می‌کردم نان بربری داغ تو دستش و لبخند قشنگ هم روی صورتش، خم می‌شد، پیشونی‌ام را می‌بوسید. آخه بچه‌ام خیلی بلندتر از من بود با یک دست بغلم می‌کرد و دوتایی می‌رفتیم توی اتاق، می‌گفت: ـ مادر این هم نان تازه برای صبحانه‌ات دستش را می‌کرد، در جیبش پولی برای برکت آن ماه به من می‌داد. گاهی جدای از آن پول که من اسمش را گذاشته بودم «پول برکت»، پولی هم برای خرجی به هم می‌داد. ❄️ بعضی وقت‌ها اگر فرصت داشت، می‌نشست و با هم صبحانه را می‌خوردیم. گاهی وقت‌ها که وقتش تنگ بود، چایی را تلخ می‌خورد و می‌رفت؛ اما بیشتر وقت‌ها برنامه‌اش را طوری جفت‌وجور می‌کرد تا صبحانه را با هم بخوریم.❄️ حسن برکت و شادی زندگی‌ام بود هر زمان بین بچه‌ها کدورتی پیش می‌آمد، رفع و رجوع می‌کرد. می‌گفت: ـ زندگی ارزش با هم جنگیدن را نداره باید مهربان باشیم تا مهربانی ببینیم. حسن می‌گفت: ـ اگر مهربان نباشیم، به عزیزان خود محبت نکنیم، آن‌ها را خسته می‌کنیم با هم خوب باشیم که هیچ‌کسی از خوب‌بودن ضرری ندیده.❄️❄️ 🌻خواهر همسر شهید: اگر کسی مهربان باشد، می‌گوییم فلانی مهربان است؛ اما شوهر خواهرم حسن، مهربانی‌اش حد و اندازه نداشت با هیچ واژه‌ای نمی‌شود، توصیف کرد. کلمه خیلی یا خیلی زیاد هم برایش کم بود قلبش، وجودش انگار گنجینه الهی بود. الطافی هم که از خزائن پروردگار پر شود، دیگر حد و اندازه ندارد انگار ایمان و عشق او با بقیه فرق داشت تکیه‌گاهش یک چیز دیگری بود انگار متفاوت بود. وقتی از خدا حرف می‌زد، بیشتر به عظمت و بزرگی خدا پی می‌بردیم. وقتی از امام زمان(عج) صحبت می‌کرد، انگار همین الآن کنارش ایستاده است.❄️ یک روز همسرم که کارمند شهرداری هستند، درباره زلزله صحبت می‌کرد که تهران روی کمربند زلزله است، فلان و بهمان. حسن آرام زد، روی شانه‌هایش و گفت: خیالت راحت عباس جان تا حضرت آقا هستند و عطر مهدی فاطمه می‌یاد، اینجا زلزله نمی‌یاد. بعد اشاره کرد، به پدر و مادر بزرگوار خود، به زیبایی و حس قشنگی از آن‌ها یاد کرد و گفت: ـ پدر و مادر محور اصلی زندگی ماست اگر از آدم راضی باشند، نانمان توی روغن است زلزله هم بیاد عاقبت بخیریمان سرجایش محفوظ است. می‌گفت: ـ پدر و مادر همیشه راه و چاه زندگی را به ما یاد می‌دهند؛ اما خودمان باید بپذیریم و همچون گوشواره آویزه گوشمان کنیم .❄️ یک حرفی زد که من خیلی خوشحال شدم و به خواهرم فاطمه تبریک گفتم که چنین همسر قدردانی دارد. گفت: ـ من هرچه دارم از پدر و مادرم دارم پدرم همیشه مرا همه جا می‌برد و تجربه‌ها را عیناً یادم می‌داد. اگر از چیزی می‌ترسیدم یا حرفی می‌شد که از لحاظ تجربه‌ای نشانم دهد، این کار را می‌کرد مرا می‌برد تا آن خطر را تجربه کنم به من و خواهرم می‌گفت: ـ هیچ‌وقت بچه‌ها را از چیزی نترسانید و بی‌جهت سخت نگیرید، اجازه دهید، سختی‌های روزگار را تجربه کنند روی بد دنیا را ببیند تا قوی‌تر بار بیایند.❄️ حسن به‌لحاظ شرایط کاری و مشغله زیاد، خیلی کم در بین ما بود؛ اما هر زمان قاتى ما می‌شد، مطالب مفیدی ازش می‌آموختیم. به‌قدری با محبت بود که غیبتش حسابی مشخص بود. می‌گفت و می‌خندید، سربه‌سر بچه‌ها می‌گذاشت. خلاصه به‌قدری حضور پررنگی داشت که هنوز هم انگار کنار ماست.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen