🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هفت
🌻 همسر شهید :
اولینبار که دیدم حسن دست پدر و مادرش را بوسید، خیلی خوشحال شدم. وقتی به پدرم گفتم، گفت :
ـ پس این مرد، مردِ زندگیه، بچهای که به پدر و مادرش احترام بذاره، قدر زن و فرزندش را هم میدونه.❄️
یادمِ یک روز رفتیم، پیش پدر و مادرش دست هر دویشان را بوسید. از پدرش اجازه گرفت که سرش را بذاره روی زانوهاش. به پدرش گفت:
ـ بابا میشه موهایم را نوازش کنی
پدرش هم انگشتانش را انداخت لابهلای موهای حسن و نوازش کرد. تعجب کردم؛
چون اصلاً به کسی اجازه نمیداد، به موهای سرش دست بزند. میگفت:
فقط پدرم اجازه داره، موهایم را هرطور که دوست داره، نوازش کنه، نه تنها ناراحت نمیشوم؛ بلکه انرژی هم میگیرم.❄️
یادش بهخیر که اون روزها چه زود گذشت، علاقه عجیبی به پدرش داشت روزی که بنده خدا مریض شد، از ناراحتی شب و روز نداشت. گاه بیمارستان بود، گاه سرِ کار. ❄️
رفتن به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) را مدتی تعطیل کرد. پدرش فشار خون داشت. حدوداً یک سال و نیم پیش از شهادت حسن، بر اثر سکته، در بیمارستان بستری شد و بعد از یک هفته، رحمت خدا رفت. مرگ پدر، حسن را داغون کرد.❄️
پدرش آدم خوبی بود، بگو بخند بود یکبار ندیدم، اخم کند. یا به بچهها تشر بیاید یا عصبانی شود. حسن هم خیلی بهشون علاقه داشت بعد از فوت پدر هر کار ثوابی که میکرد، میگفت:
ـ برسه به روح پدرم.❄️
شبهای آخر، خیلی خواب پدرش را میدید و برایم از مرگ و رفتنش حرف میزد در واقع داشت، آمادهام میکرد. وقتی پدرم متوجه شد، به حسن گفت:
ـ بابا درباره مرگ به بچهها چیزی نگو نگران میشن، ناراحت میشن.
ـ فاطمه و مهلا باید بدونند و آماده بشن اینطوری خیالم راحتتره.❄️
یکشب خوابید و صبح دیدم، خوشحاله. گفتم: چی شده؟! لبات گل انداخته حسن؟
فاطمه خواب بابا را دیدم به من گفت، چرا اینقدر دلتنگی میکنی، بهزودی مییای پیشم.
اولش خیال کردم، سربهسرم میذاره. بعد دیدم، جدی میگه. مدام از پدرش صحبت میکرد. میگفت:
ـ بابام مرا همه جا میبرد نماز جمعه، مسجد، حرم عبدالعظیم(ع)، شیخ صدوق و تفریح.❄️
دوست داشت، برای بچههای خودش هم همین روش را پیش بگیره که بچهها مؤمن و مذهبی بار بیان. هروقت بهسمت شیخ صدوق یا حضرت عبدالعظیم(ع) میایستاد و سلام میکرد، مهلا میپرسید:
ـ بابا چهکار میکنی؟
بابا اینها آدمهای بزرگی هستند؛ اگر بهشون احترام بگذاریم، به زندگی ما خیر و برکت میدن و عاقبت بهخیر میشیم.❄️
هر زمان سوار ماشین میشدیم، با انگشت روی شیشه مینوشت یا علی. میگفت:
ـ آقا هوامو داشته باش.
هروقت مشکلی برایش پیش میآمد، یا کارش گره میخورد، میگفت:
ـ حتماً یک جایی اشتباهی از من سرزده
سریع استغفار میکرد. میگفت:
ـ فاطمه هر روز برای سلامتی بچهها صدقه بذار؛ سوره یس و آیهالکرسی بخون.
خودش هم این کارها را میکرد. میگفت:
از روز جمعه غافل نشید. جمعه روز بزرگیه, از موقعی هم که ازدواج کردیم، غسل جمعه و نماز جمعهاش ترک نمیشد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen