🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_نه
🌻 همسر شهید :
به بچهها گفت:
ـ شما نیایید توی اتاق با مامان کار دارم.
مرا صدا کرد, لباس نظامی پوشید نمیخواست، مهلا توی این لباس باباش را ببینه، بهش گفته بود، میرم مشهد. لباسهاش را پوشید. چند تا عکس انداخت از من پرسید:
ـ این لباسها خوبه؟ قشنگه؟ داعشیها منو توی این لباس ببینند، میترسند؟ دلهره میفته توی دلشون؟❄️
من سرم را به علامت تأیید تکان میدادم لباس نظامی را درآورد. کت و شلوار پوشید، کفشهایش را پوشید، همه نو بودند با آنها هم عکس گرفت، پرسید:
ـ قشنگه فاطمه؟!
ـ بله قشنگه، مثل تازه دامادها شدی
از زیر قرآن ردش کردم، مهلا داشت، با عروسک بازی میکرد. صداش کردم، مهلا بیا بابا داره میره.
ـ کاریت نباشه، بذار بازی کنه؛ بهتره که حواسش به من نباشه.❄️
از زیر قرآن هم نمیگذاشت، ردش کنم؛ اما اصرار کردم و اجازه داد. نگذاشت پشت سرش آب بریزم گفت :
این کارها، یعنی که بهسلامت برگردم؛ یعنی شهید نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت، چند دقیقه گذشت، در زد صدا کرد:
ـ فاطمه جان، بیا این هم خرمایی که نداشتی.
حواسش به خونه و زندگی بود. روز قبلش در یخچال را باز کرد، پرسید:
ـ خرما نداریم؟
ـ نه، اما من میخرم، شما نگران نباش
خودش خرید و آورد، خرما را گذاشت و رفت از پشت پنجره نگاهش میکردم. هرچقدر دورتر میشد، انگار یه چیزی از وجودم کنده میشد.❄️
با بیحوصلگی و چشمان گریان، ناهار بچهها را دادم. یک آن دلتنگ حسن شدم.
میخواستم بهش زنگ بزنم، اما نزدم گفتم:
ـ صدای ناراحت مرا میشنوه، پاهایش سست میشه.
از یک موضوعی ناراحت بودم؛ اینکه چرا بهش نگفتم، از رفتنت راضیام. گوشی را برداشتم برایش پیامک نوشتم. یک پیام بلند بالا و طول و دراز، همزمان علی را هم شیر میدادم و گریه میکردم. نوشتم:
ـ حسن جان من ازت راضیام از اینکه رفتی راضیام در این مدت هم بهخاطر روحیه خودم و بچهها بود که نگفتم نگران بچهها نباش حواسم بهشون هست خیالت راحت باشه مثل همیشه قوی باش.❄️
جوابی بابت این پیام از حسن دریافت نکردم؛ اما توی یکی از تلفنهاش به هم گفت:
ـ فاطمه پس خیالم راحت باشه؟ نگران نباشم؟!
متوجه شدم که پیامم را خوانده حالا دیگر من هم خیالم راحت بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes