eitaa logo
طب الرضا
870 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : از داوود کمک‌ درسی می‌گرفت. گاهی وقت‌ها مشق‌هایش خیلی زیاد بود، من‌ هم بهش کمک می‌کردم. یک روز گفت: ـ آبجی توی مشق‌ها کمکم می‌کنی؟ ـ باشه؛ اما معلم می‌فهمه دست‌خط تو نیست. ـ بهش می‌گم که خواهرم نوشته هیچ‌وقت دروغ نمی‌گم مادرم به درس بچه‌ها خیلی اهمیت می‌داد. به ما می‌گفت: ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمره‌هایی که می‌گرفتیم، می‌فهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام می‌گفت: ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت می‌شم❄️ یک‌بار توی امتحان نمره‌اش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه می‌کرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دست‌هاش وازلین ‌زد. فوت می‌کرد و آرام‌آرام ماساژ می‌داد و بوسش می‌کرد حسن هم خودش را بیشتر لوس می‌کرد پرسیدم: ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟ گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم: ـ داداشی من، برنامه‌هات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره. آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️ درس‌هاش را همیشه به‌موقع آماده می‌کرد. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا می‌نشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمی‌داد، پایین نمی‌آمد، می‌گفت: می‌خوام مامان رو خوشحال کنم. همه‌ش نمره‌های خوب‌خوب بگیرم.❄️ مادر شهید : یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال می‌یاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم: ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟! ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد. اسم جایزه‌اش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومین‌بار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه می‌گرفت، اول به من نشان می‌داد و می‌گفت: ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد می‌برد به پدرش نشان می‌داد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچه‌ها که جایزه‌اش را می‌دیدند، یک آفرین می‌گفتند و بوسش می‌کردند. حسن هم بوسشان می‌کرد.❄️ حسن بچه آرامی بود و هیچ‌وقت احدی را اذیت نمی‌کرد؛ اما گاهی همکلاسی‌هایش او را می‌رنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه می‌کرد از معاون پرسیدم: ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه می‌کنه؟ یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت: تو که از بچه‌های خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟ حسن گفت: ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش. کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مادر شهید : حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبت‌نامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کم‌کم زمزمه می‌کرد که دوچرخه می‌خوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه می‌خرم. ❄️ کارنامه دوم راهنمایی‌اش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار می‌شد، صبحانه می‌خورد و می‌رفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخه‌سواری می‌کرد. بچه‌هایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان می‌کرد و ازشان می‌خواست که سوار شوند. بعضی‌ها غرور داشتند و قبول نمی‌کردند. مدتی نگذشته بود که گفت: ـ بابا، دوچرخه را پس بده. باباش پرسید: ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه به‌خاطرش دو سال صبر نکردی؟! ـ بعضی از بچه‌ها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمی‌شن، نمی‌خوام ببرید، پسش بدید. ـ خب بابا، چرا پس بدم، می‌ذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک می‌بری اونجا سوار می‌شی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️ بعد از آن روز، بیشتر وقت‌ها توی پارک دوچرخه‌سواری می‌کرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کم‌کم موقع رفت‌وآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش می‌شد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه می‌رفت. حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبت‌نامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. به‌قدری شوق داشت که تا می‌رسید خونه، همه چیز را برایم تعریف می‌کرد. حسن کلاس خطاطی را سال‌ها ادامه داد.❄️ توی همین سن بود؛ یک ‌شب نشسته بودیم، درباره آینده بچه‌ها صحبت می‌کردیم. غلامرضا از حسن پرسید: ـ بابا دوست داری چه‌کاره بشی؟ کمی مکث کرد و گفت: ـ شیرینی‌فروش. هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم: ـ حالا چرا شیرینی‌فروش؟! تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینی‌فروشی یک‌ساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : حسن وارد دبیرستان غیرانتفاعی آفرینش شد. شیطنت‌های خاصی پیدا کرده بود که گاه از خودم می‌پرسیدم: «چرا حسن عوض شده؟» من ناراحت می‌شدم؛ اما پدرش اصلاً نگران نبود. با آرامش و صبر اجازه می‌داد، راه درست را در حضور خودش تجربه کند.❄️ یک روز غروب، توی حیاط زیرانداز پهن کرد. غلامرضا هم آمد و دستش قلیان بود. باتعجب پرسیدم: ـ چه خبر شده؟ ـ هیچی خانم می‌خواهیم پدر و پسر قلیون بکشیم. تا خواستم اعتراض کنم، به من اشاره کرد که از آنجا بروم. رفتم آشپزخانه و مشغول کار شدم. یک‌دفعه صدای سرفه آمد. غلامرضا انگار حالش بد شده بود. حسن صدا کرد: ـ مامان، مامان! یک لیوان آب برداشتم و رفتم. کمی آب نوشید و حالش بهتر شد. گفت: ـ بابا ببخش؛ تقصیر من بود اگر اصرار نمی‌کردم، این‌طوری نمی‌شد. بعد از آن روز قلیان در زندگی ما تکرار نشد. بعدها فهمیدم که حسن از پدرش خواسته بود که برود با دوستانش قلیان بکشد. او هم گفته بود که چرا با دوستات پسرم؟ بیا باهم بکشیم. سرفه‌ها هم صوری بوده که حسن به اشتباه خودش و ضرر و زیان این کار پی ببرد.❄️ اول دبیرستان، کلاس کاراته را با جدیت ادامه داد. بعد از مدرسه سریع تکالیفش را انجام می‌داد و لباسش را می‌پوشید و می‌رفت. خیلی هم به این ورزش علاقه داشت. بعد از مدتی کمربند مشکی گرفت. یک روز شاد و خوشحال آمد. می‌خواست، چند تا از حرکت‌ها را برای پدرش به نمایش بگذارد، زد و شیشه تلویزیون را شکست. من خیلی ناراحت شدم. گفتم: ـ آخه این چه‌کاری مادر؟! غلامرضا خیلی آرام دستی به سر حسن کشید و گفت: ـ آفرین بابا! خیلی خوب بود. معلومِ خیلی زحمت کشیدی که این‌ها را یاد گرفتی؛ اما من پول ندارم، تلویزیون بخرم یا درستش کنم. کار می‌کنی پول جمع می‌کنی و تلویزیون تهیه می‌کنی.❄️ حسن با راهنمایی پدرش، در مغازه نقل و شکلات فروشی مشغول کار شد طولی نکشید که با صاحبش دعوایش شد و دیگر نرفت. آخر شب رفتم، کنارش نشستم و دلیلش را پرسیدم. گفت: ـ مامان صاحب‌کارم حلال و حرام سرش نمی‌شه، وقتی برای مشتری‌ها شکلات وزن می‌کنه، دور از چشمشون چند دانه از آن‌ها را برمی‌داره و برمی‌گردونه سرجاش، وقتی اعتراض می‌کنم که این کار کم‌فروشی و حرامِ، سرم داد می‌زنه و می‌گه تو کارت را بکن و مزدت را بگیر خلاصه از آنجا بیرون آمد و هیچ پولی هم به‌خاطر شبهه‌دار بودنش، نگرفت. ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻راوی خواهر شهید : مدتی بود که آرایشگاه نمی‌رفت. موهای سرش داشت، بلند می‌شد. گمان کردم، به‌خاطر مشغله درس و مدرسه فرصت ندارد هرچه می‌گفتم: ـ حسن جان برو موهاتو کوتاه کن! ـ باشه؛ آبجی می‌رم تا اینکه موهاش به شانه‌هایش رسید. نگو مادرم می‌دانست که حسن دوست دارد، موهایش را بلند کند و بهش چیزی نمی‌گفت. ❄️ تا اینکه یک روز غروب رفتم، به مادرم سر بزنم. توی حیاط فرش پهن کردم دور هم نشستیم، حسن یک سینی چایی ریخت و آورد. مادرم گفت: ـ راستی حسن، دختر همسایه امروز حسرت موی تو را می‌خورد. یک‌دفعه داداش برافروخته شد و پرسید: ـ مگه چی می‌گفت؟ ـ خوش به حال حسن آقا! چه موهایی داره!❄️ همان لحظه حسن غیبش زد. بعد از یک ساعت آمد و از موی بلندش خبری نبود. داداش حسن اصلاً دوست نداشت، نظر کسی را به‌خصوص دخترها را به خودش جلب کند. بعد از آن هرگز موهایش را بلند نکرد.❄️ 🌻راوی مادر شهید : حسن بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. رفت سوم دبیرستان، درس‌هایش سنگین شده بود. خیلی دوست داشت که وارد دانشگاه شود. به همین دلیل برای درس، وقت بیشتری می‌گذاشت. از مدرسه که می‌آمد، می‌رفت طبقه بالا. برایش چایی و میوه می‌بردم، عصرانه می‌بردم، چند دقیقه کنارش می‌نشستم. من از کارهای روزانه می‌گفتم، حسن هم از اتفاقاتی که در مدرسه می‌افتاد یک روز تقریباً نزدیک به عید بود از مدرسه آمد صدایم کرد: ـ مامان یه چایی بریز بیا بالا! گفت: ـ مدت‌هاست که برات کاری نکردم امسال عید می‌خوام خوشحالت کنم. ـ پسرم اول اینکه که سرت گرم درسه دوم اینکه انتظاری از تو ندارم، مادر. ـ می‌خوام، قسمت‌هایی از خونه که سیمانه، سنگ کنم.❄️ فردای همان روز وقتی از مدرسه رسید، با عجله کتابش را انداخت، توی راهرو و رفت. یکی دوساعت بعد برگشت یک‌ تکه سنگ به رنگ طوسی آورد و نشانم داد. پرسید: ـ مامان، این رنگ را دوست داری؟ ـ دوست که دارم پسرم؛ اما راضی نیستم، به‌زحمت بیفتی ، اصرار داشت که من را خوشحال کنه. قسمت‌هایی از خونه را که سیمان بود، سنگ‌کاری کرد. یک ریال هم از ما پول نگرفت.❄️ دیوارها تمیز و مرتب شدند. هرکدام از اقوام که عید‌دیدنی می‌آمدند، با شوق و ذوق از زحمت و محبت حسن تعریف می‌کردم.❄️ ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر شهید : حسن مهربان بود و هیچ‌وقت تنهام نمی‌گذاشت. یک‌شنبه‌ها برام سنگ‌تمام می‌گذاشت. می‌رفتم کهریزک، خسته می‌شدم. وقتی می‌رسیدم منزل، می‌دیدم خونه کلی تغییر کرده. همه جا تمیز، غذا و چایی هم آماده. دو تا می‌ریخت و می‌آمد کنارم می‌نشست، با هم می‌خوردیم. بهش می‌گفتم: پسرم تو درس داری، امتحانات دانشگاه نزدیکِ، چرا وقتت را تلف می‌کنی؟ ـ الهی که حسن فدات بشه شما که دعام کنی همه کارهام درست می‌شه.❄️ پس از پایان تحصیلات، وارد دانشکده علوم انسانی امام علی(ع) شد در دوره دانشجویی به دو تا از خواسته‌های خودش رسید. خیلی علاقه داشت، خادم حرم حضرت عبدالعظیم ‌الحسنی(ع) شود. همیشه می‌گفت: ـ بابام عمری خادم بوده؛ من هم باید راهش رو ادامه بدم.❄️ حسین و داوود هم خادم حرم بودند هر دو هفته یک‌بار شب‌های جمعه می‌رفتند. حسن هم مثل بقیه اعضای خانواده خادم افتخاری حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) شد. در همان سال، وارد سپاه هم شد. این دو تا کار را عاشقانه دوست داشت.❄️ حسن ، اول توی نیروی قدس افسریه، دفتردار بود. صبح می‌رفت، ظهر می‌آمد و دوباره می‌رفت تا غروب برمی‌گشت؛ اما دفترداری، حسن را راضی نمی‌کرد. کارش را تغییر داد و آموزش نیروها را به‌عهده گرفت. کم‌کم در کنار آموزش، اعزام نیرو به سوریه را هم در اختیار داشت. هر زمان از دوستانش شهید می‌شدند، حسرت می‌خورد که چرا شهادت قسمت خودش نمی‌شود. بهش می‌گفتم: ـ پسرم! همه که نباید، شهید بشن کار شما هم کمتر از شهادت نیست. ـ مامان! با حرف‌های شما آرام می‌شم؛ اما توی دلم یه غوغایی هست که با هیچ‌چیز آرام نمی‌گیره.❄️ به سردار همدانی خیلی علاقه داشت کارهایش را طوری تنظیم و جفت‌وجور می‌کرد که به ایشان نزدیک‌تر شود. سردار همدانی هم خیلی از حسن راضی بود و اجازه نمی‌داد به سوریه برود. بعدها گفت: ـ حسن نیروی خوبی بود. مثل ایشان را پیدا نخواهم کرد. حلال باشد، شیری که خورده است.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : هفته‌ای یک‌بار لباس خادمی می‌پوشید و می‌رفت حرم. بیشتر، شب‌ها می‌رفت که کسی متوجه نشود. دوست نداشت، مردم محله، به‌خاطر خدمتی که می‌کند، بهش احترام بگذارند؛ به همین خاطر ساعت هفت شب می‌رفت و صبح برمی‌گشت.❄️ یادمِ شب شهادت امام حسن عسگری(ع) بود با پسرم محمد رفتم حرم. حسن کنار ضریح ایستاده بود و گریه می‌کرد. محمد می‌خواست، برود کنارش، اجازه ندادم. گفتم: ـ بذار دایی توی حال خودش باشه. مشغول نماز شدم، بعد از نماز، حسن را ندیدم. به گوشیش زنگ زدم. گفت: ـ آبجی غباررویی داریم داخل حرم هستم. با دستمال سفید غباررویی می‌کردند. بعدها، شنیدم دستمال را داده بود به همسرش فاطمه که هر وقت شهید شد، بگذارند توی قبرش.❄️ با هم آمدیم بیرون که برویم منزل، سر راه غذای نذری دادند. سهم خودش را داد به یک رهگذر، گفتم: ـ داداش چرا دادی؟ می‌بردی برای زن و بچه‌ات؟ ـ این بنده خدا نیاز داشت. یک‌ لحظه پشت‌ سرم را نگاه کردم، دیدم اون بنده خدا، نشسته لبه جدول با چه ولعی غذای نذری را می‌خورد. داداش حسن حق داشت. طفلی انگار خیلی گرسنه بود. این رفتار داداش روی پسرم تأثیر گذاشت محمد هم غذایش را به رهگذر داد و خوشحال شد.❄️ برادر شهید : داداش حسن، صدایش می‌کردم؛ اما اگر یک وقت ازش عصبانی می‌شدم، بهش حسن خالی می‌گفتم. کل عمرش شاید یکی دوبار پیش آمده بود که از دستش ناراحت شوم؛ اما هرگز به یاد ندارم که حسین خالی صدایم کرده باشد. همیشه داداش حسین صدایم می‌کرد. اخلاق عجیبی داشت؛ گاهی تصور می‌کردم، برادر تنی ما نیست. همیشه تمیز و مرتب بود. پیراهن سفید یقه آخوندی می‌پوشید. بیشتر وقت‌ها شلوارش هم سفید بود. موقع نماز به لباسش اهمیت می‌داد. می‌گفت: ـ در نماز روبه‌روی محبوب‌ترین فرد زندگیمان می‌ایستیم. پس باید حواسمان به نوع پوشش ، نحوه نشست و برخواستمان باشد.❄️ ⭕️عاشق نماز خواندنش بودم. یک‌بار بدون اینکه متوجه حضورم شود، رفتم طبقه بالا، گوشه‌ای از اتاق که خلوت و دور از چشم بود، نماز می‌خواند. پشت سرش نشستم نماز را با آرامش کامل خواند تمام تعقیبات را هم به‌جا آورد. تسبیحات خانم فاطمه زهرا(س) را ذکر کرد. بعد از نماز یادمِ سوره مبارکه واقعه را خواند. سرش را گذاشت، روی مهر و گریه کرد. واقعاً لذت بردم به‌محض اینکه مرا دید، خجالت کشید، بلند شد و به هم دست داد. پرسید: ـ اینجا چه‌کار می‌کنی داداش حسین؟ ـ هیچی، اومدم به شما سر بزنم، مامان گفت بالایی، دیدم‌ مشغول نمازی، منتظرت نشستم. بهش گفتم: ـ داداش حسن تو که هوش خوبی داری و علاقه هم داری، چرا قرآن را حفظ نمی‌کنی؟ تقسیم‌بندی کن هر روز بخشی از آن را حفظ کن. حرف قشنگی زد. گفت: ـ داداش، اول می‌خوام، معنی کامل قرآن را بفهمم. درک کنم، بعد حفظ کنم. اعتقادش بر این بود که حفظ قرآن به زبان عربی، بدون درک و فهم آن، فایده‌ای ندارد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 مادر شهید: وقتش رسیده بود که برای حسن زن بگیرم. در همسایگی ما خانواده‌ای بودند که دورادور می‌شناختمشان، پدرش با غلامرضا دوست مسجدی بودند. من هم با مادرش در مسجد محله آشنا شده بودیم از خیلی سال پیش، آن زمان که دخترانش کم سن‌وسال بودند، همیشه با مادرشان به مسجد می‌آمدند و تا آخر نماز آرام می‌نشستند. دختر بزرگشان زهرا خانم پزشک شد و ازدواج کرد؛ اما فاطمه خانم که دختر دوم خانواده بود، دانشجو بود چشمم به‌دنبال دختر این خانواده بود. قبل از فاطمه خانم، چندجا خواستگاری رفتیم؛ اما حسن پسند نکرد تا اینکه به خواستگاری فاطمه رفتیم.❄️ فاطمه به دلم ‌نشست از طرفی متوجه شدم که خانواده‌اش مؤمن و ولایت‌مدارند. خلق و خوی‌شان با خانواده ما جور بود ایشان هم پدرشان سپاهی بود. وقتی بررسی کردم و خوب سنجیدم دیدم، از هر نظر به حسن من می‌خورد این بود که با پدرش در میان گذاشتم و برای دیدن خودش و خانواده‌اش اجازه گرفتیم و رفتیم منزلشان.❄️ 🌻 خواهر شهید : از شوق‌ و ذوق آرام و قرار نداشتم، داداش ته‌تقاریم داشت، داماد می‌شد. اولین‌بار، پدر و مادر رفتند، منزل عروس خانم. بی‌صبرانه منتظر بودم که برگردند و نظرشان را بگن، هر دو راضی بودند. هم از خانواده فاطمه و هم از فاطمه جان، سری دوم من و مامان و خواهرم رفتیم. حسن به شوخی گفت: ـ آبجی خوب دقت کن الکی عیب رو دختر مردم نذاری‌ها، مامان که می‌گه این دختر خانم هیچ ایرادی نداره.❄️ خیلی خوب استقبال و پذیرایی کردند. بسیار مؤدب و خوش‌اخلاق بودند و من یکی که عاشق ادبشان شدم. فاطمه خانم هم که جای خودش را داشت. فهیم و مؤدب و محجبه، یک‌تکه جواهر بود همانی بود که برادرم به دنبالش می‌گشت.❄️ برای بار سوم حسن را هم با خودمان بردیم. داداشم طفلک خیلی خجالتی بود وقتی هم که گفتیم با فاطمه چند کلامی حرف بزنند و سنگ‌هایشان را وا بکنند، به قول معروف تا بناگوش سرخ شد. رفتند توی اتاق که با هم صحبت کنند؛ اما با شرم و حیا راه می‌رفت، سرش پایین بود. رفتم در گوشش گفتم: ـ حسن توی اتاق سرت را پایین نگیری‌ها سرت را بالا بگیر باادب و احترام حرف‌هایت را بزن ان‌شاءالله هر دو، دست پر بیایید بیرون.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 همسر شهید : اوایل دی‌ماه سال 1385 بود و من از سرنوشتی که برایم رقم می‌خورد، بی‌خبر بودم. روزهایم را با درس و دانشگاه می‌گذراندم عشق به درس، مرا از اطرافم بی‌خبر کرده بود.❄️ یک ‌شب، مادر کنارم نشست؛ دستانم را در دستانش گرفت. با مهربانی گفت: ـ فاطمه جان می‌خواهم، چیزی بهت بگویم؛ قرار است، برایت خواستگار بیاید. خیلی تعجب نکردم. گفت: ـ چیه، باور نمی‌کنی؟ خب، هر خواستگاری را، به من نمی‌گفتند؛ اگر از نظر خودشان تأییدشده بود، آن‌وقت به من هم می‌گفتند. گفتم: ـ چرا مامان، باور می‌کنم. اسمش حسنِ؟! مادر چشمانش درشت شد. اول فکر کرد، مسئله عشق و عاشقی در میان هست و ایشان بی‌خبرند. گفتم: ـ دو هفته پیش خوابش را دیده‌ام. داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدایم کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت: ـ مالِ حسن آقاست. دوباره پرسیدم: ـ اسمش حسن آقاست؟ مادر با تعجب و بریده‌بریده گفت: ـ بله دخترم، اسمش حسنِ! آقای حسن غفاری! بدون اینکه حرفی بزنم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند دقیقه طول کشید تا مادرم با خودش کنار بیاید.❄️ خانواده‌ حسن سه‌بار به منزل ما آمدند که در واقع مرحله اول و دوم معارفه بود. آشنایی دو تا خانواده که حسن آقا همراهشان نبود.❄️ بار سوم به همراه حسن آمدند. همه از زیبایی چهره و نظم و پاکیزگی‌اش صحبت می‌کردند؛ اما من به‌دنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانه‌ای را برایم به امانت گذاشت. وقتی‌که چایی آوردم، انگشتر عقیق قرمز را توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بی‌نظیر بود. یقین دانستم که بین خواب و این انگشتری، یک ارتباط مقدسی باید باشد. یک‌سری صحبت‌ها شد و خانواده‌ها صلاح دانستند که برویم داخل یکی از اتاق‌ها صحبت کنیم و با هم بیشتر آشنا شویم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و هم‌کلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️ خجالت می‌کشیدم؛ اما مادر گفت: ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما می‌خواهید زندگی کنید، بلند شدیم و به‌سمت اتاقی که پنجره‌اش روبه‌ حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دوی‌مان می‌دانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبه‌روی‌هم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم می‌خورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگی‌ام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم می‌گفت: ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو. در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یک‌دفعه گلویم خشک شد به ‌دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️ حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از علایقمان گفتیم، از سلیقه‌هایمان، عقایدمان، ولایت‌مداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم من بیشتر می‌پرسیدم، از آشپزی‌کردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... . پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت. بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقه‌مند شده‌ام. قلبم برایش می‌تپد. او جلوتر می‌رفت و من پشتِ سرش. همان‌طور که قدم برمی‌داشت، گویی از من دور می‌شد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جای‌جای آن اتاق، عاشقانه‌هایمان را می‌نوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش می‌شدم.❄️ و اما ... پای سفره عقد یک‌جا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریه‌ام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت: ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشسته‌ای، شنیده‌ام در این لحظه دعای عروس برآورده می‌شود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو مگر می‌شد، به حسن، به امید زندگی‌ام، نه بگویم. چشم، تنها واژه‌ای بود که برای تقاضایش می‌شناختم. چشم در چشم من نگاه کرد و گفت: ـ دعا کن شهید شوم!❄️ وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیده‌ام، سکوت کردم، عاقد خطبه می‌خواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سال‌ها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگی‌ام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه می‌خواند: ـ قال رسول‌الله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️ اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش می‌کرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی می‌کردیم، می‌خندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچه‌های همسایه خاله بازی می‌کردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️ پدرم تاب بسته بود، نوبتی می‌نشستیم و تاب می‌خوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار می‌شدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد . پدرم با گچ خانه‌های لی‌لی برایمان کشیده بود و غروب که می‌شد، بچه‌ها یکی‌یکی در می‌زدند. داخل چادر می‌نشستیم و بازی‌ها را دنبال می‌کردیم اول تاب می‌خوردیم، خیلی لذت داشت بعد لی‌لی، بعدش دوچرخه‌سواری، مادرم از ما پذیرایی می‌کرد و گاه خودش، هم‌بازی ما می‌شد. صدای در می‌آمد، تق‌تق، بدوبدو می‌رفتم، در را باز می‌کردم و می‌پریدم بغل پدرم، بچه‌ها می‌دانستند، پدر که آمد، باید بروند و می‌رفتند.❄️ پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم می‌دیدم هر وقت صدای زنگ می‌آمد یا تق‌تق می‌شنیدم، طبق عادت از جا می‌پریدم. مادر، نگاهم می‌کرد و با اشاره می‌گفت: بنشین، من باز می‌کنم او خوب می‌دانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم: ـ عروس رفته گل بچینه. و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا می‌کردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاب‌بازی‌های بچه‌های من چه می‌شود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه می‌شود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت: ـ عروس خانم برای بار سوم می‌گویم، آیا وکیلم؟ و من گفتم: ـ بله انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی‌ او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر خانم شهید : تازه ازدواج ‌کرده بودم که زمزمه خواستگاری فاطمه شد. یک روز رفتم منزل پدرم، متوجه شدم، قضیه جدیه و دو تا خانواده‌ها قرار گذاشتند تا جلسه معارفه‌ای داشته باشند. سری اول و دوم پدر و مادر و خواهران حضور داشتند؛ اما برای بار سوم حسن آقا هم همراه خانواده بودند. به‌محض اینکه دیدمشان رفتم، آشپزخانه به فاطمه گفتم: ـ آبجی، این آقا رو من یکجا دیدم. چهره‌اش خیلی آشناست. ـ نمی‌دونم، یعنی کجا دیدیش؟ نمی‌دونم؛ اما مطمئن هستم که این قیافه و این چهره را جایی دیده‌ام.❄️ چهره محجوبی داشت مستقیم به کسی نگاه نمی‌کرد. فاطمه چایی آورد و کنارِ من نشست یک نظر حسن آقا را دید، او هم مثل من تعجب کرد به نظر فاطمه هم آشنا می‌آمد.❄️ 🌻همسر شهید: بعد از عقد، بادقت نگاهش کردم، یک‌دفعه یادم افتاد. حسن را توی کلاس خطاطی دیده بودم. من یازده دوازده‌ساله و ایشان حدود چهارده‌ساله. نمی‌دانستم، آن روزها که با قلم، کلمات را روی کاغذ می‌کشیدم، در اصل زندگی‌ام را در وجود نازنین حسن معنا می‌کردم و ای کاش! می‌دانستم و شاید خط‌هایم زیباتر می‌شدند. ❄️ بعد از ازدواج، وقتی صحبت از آشنایی شد، گفت: ـ شما قدت بلندتر بود. تصور می‌کردم، از من بزرگ‌تر هستید. یک روز که توی کوچه پیچیدید متوجه شدم که اهل همین محله هستید، بیشتر راغب شدم. همیشه می‌گفت: ـ دیدی فاطمه؟! عشق من چقدر پاکه؟! همان موقع که دیدمت، عاشقت شدم و به عشقم رسیدم. بهش گفتم: ـ چطور من را دیدی، همش که سرت پایین بود همیشه هم پیراهن سفید یقه آخوندی می‌پوشیدی و من فکر می‌کردم، طلبه‌ای یه چیزی هم برایم تعریف کرد که خیلی جالب بود. باورم نمی‌شد که حسن آقا از این شیطنت‌ها داشته باشد. گفت: ـ فاطمه، به خواهرم گفتم، به مامان بگو برام برید خواستگاری، آبجی رفت، موضوع را مطرح کنه، بدون اطلاعشون، ضبط گوشی را روشن کردم، گذاشتم کنارشون هرچی را گفته بودند، گوش کردم صحبت‌هاشون خیلی جالب و شنیدنی بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : هر روز سر راه مسجد می‌دیدمش می‌گفتم: ـ فاطمه از این آقا پسر خیلی خوشم می‌یاد معلومِ بچه پاک و معصومیِ، چقدر هم شیک‌پوشه. خوش به حال خانواده‌ای که این دامادشونه.❄️ شب خواستگاری همین که چهره‌اش از پشت دست گل بیرون آمد، ماتم برد. با خودم گفتم: ـ خدای من، یعنی می‌شه؟ این، همان جوانی است که تو راه مسجد می‌دیدم و غبطه‌اش را می‌خوردم؟❄️ حاج خانم، مادر حسن آقا را می‌شناختم از زمانی که زهرا و فاطمه کوچک بودند و مسجد می‌رفتیم. بچه‌ها دو طرف من می‌نشستند ایشان خیلی خوششان می‌آمد، یک روز از من پرسید: ـ این دو فرشته‌های کوچولو خودشان دوست دارند، بیان مسجد یا شما اصرار می‌کنید؟ ـ نه حاج خانم، خودشان علاقه دارند و اگر نیارمشون گریه می‌کنند.❄️ آشنایی ما از همان دوران کودکی بچه‌هامون، البته در حد مسجد شروع شد. تا اینکه دخترام بزرگ شدند. زهرا خانم ازدواج کرد. فاطمه هم دانشجو شد. یک روز مادر حسن آقا گفت: ـ اجازه می‌دید، بیاییم خواستگاری فاطمه خانم برای پسرم. ـ خواهش می‌کنم، دختر مالِ خودتونه؛ اما اجازه بدید با پدرش مطرح کنم، بعد به شما خبر بدم. وقتی ماجرا را به همسرم گفتم، گفت: ـ چند جلسه باید با خود آقا پسرشان صحبت کنم. اگر صلاح دیدم تشریف بیارن.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 پدر خانم شهید : پدرِ شهید غفاری را از قبل می‌شناختم از دوستان مسجدی‌ام بودند. با هم سلام‌علیک داشتیم؛ اما اینکه پسر دارند یا دختر، از آن بی‌خبر بودم فقط می‌دانستم که خانواده مذهبی هستند و اهل دین و دیانت تا اینکه مسئله خواستگاری از فاطمه پیش آمد. گفتم: ـ من باید چند جلسه با پسرشان صحبت کنم.❄️ از طریق همسرم بهشون اطلاع داده شد. حسن آقا به من زنگ زدند که محل ملاقات را هماهنگ کنیم، گفتم: ـ بیا منزل ما با هم صحبت کنیم. قبول نکرد. گفت: ـ اگر وصلتی انجام نشود، شرمنده خانواده شما می‌شوم. بهتر است، در محیط خانواده نباشد. ـ بیایید محلِ کار من. ـ نه! اگر محیط سپاه نباشد، ممنون می‌شوم پس شما مکانی را بفرمایید، من بیایم، خدمت شما. ـ امشب حرم حضرت عبدالعظیم‌الحسنی(ع) کشیک هستم اگر تشریف بیاورید، در خدمت باشم.❄️ ساعت هفت شب، کنار درب مسجد جامع قرار گذاشتیم. نمازم را خواندم و ایستادم دمِ در تا آن لحظه شهید را ندیده بودم. رأس ساعت هفت جوانی خوش سیما روبه‌روی من آمد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، خودش را معرفی کرد. از کار و شغلش پرسیدم، نظامی بود و من هم که شرایط نظامی‌ها را می‌دانستم. کامل نمی‌توانست، حقایق را بیان کند؛ اما چون صحبت از یک عمر زندگی دخترم بود، مجبور شد و کمی بیشتر از حد معمول برایم توضیح داد: ـ نیروی عملیات قدس هستم. هفت سال سابقه کار دارم. از اعتقادات و نماز و یک‌سری مسائل لازم پرسیدم. می‌دانستم، بچه‌هایی که وارد سپاه می‌شوند، مورد اطمینان هستند با این حال صحبت‌هایم را گفتم و سؤال‌هایم را پرسیدم و آمدم منزل با دخترم فاطمه مطرح کردم و شرایطش را گفتم قرار شد، دو تا خانواده بیایند و دختر و پسر همدیگر را ببیند. ❄️ فاطمه نظرم را پرسید. گفتم: ـ جوان لایقی به‌نظر می‌یاد؛ اما بحث اخلاقیش را باید بروم و تحقیق کنم، ببینم چطوره؟❄️ هرچند تا حدودی مشخص بود؛ من به‌عنوان پدر وظیفه داشتم، دامادم را قبل از ورود به خانواده و زندگی دخترم، بشناسم. باید محل کارش می‌رفتم و اخلاق ایشان را از همکاران و دوستانش جویا می‌شدم. البته، هر فردی را هم داخل نیروی قدس راه نمی‌دادند.❄️ به‌واسطه یکی از دوستان به داخل قدس راه پیدا کردم. با همکاران حسن صحبت کردم تحقیق کردم. از طرف محلِ کارش، کمی نگران شده بودند که چرا وارد بحث اخلاقی شده‌ام. برایشان توضیح دادم که امر خیر در پیش است، نگرانیشان برطرف شد. واقعیتش از هر نظر مثبت بود بنده پسندیدم. به دخترم گفتم: ـ بابا جان همه از محسناتش می‌گفتند، توی محل کار تعریفش را کردند، من هم پسندیدم و حالا هرچه شما بگید، من همان کار را می‌کنم. فاطمه هم حرف مرا تأیید کرد و یک روز را تعیین کردیم برای خواستگاری.❄️ شب خواستگاری سر مهریه کمی مکث داشتم ، مهریه را هفتصد سکه اعلام کردم و برای کار خودم دلیل داشتم. از محضرداران تحقیق و پرس‌و‌جو کرده بودم و میانگین مهریه همان بود که گفتم. عده‌ای به تعداد سال تولد سکه گرفته بودند و بعضی‌ها هم هزار، پانصد، صدوده، سیصدوسیزده و من میانگین این‌ها را هفتصد تخمین زدم. از طرفی هم پیش خودم حساب کردم که اگر خدای ناکرده مردی بخواهد، همسرش را طلاق دهد و آن زن پدر و مادر نداشته باشد، باید مدتی زندگیش را بچرخاند. در هر صورت فاطمه و حسن از این موضوع راضی نبودند. نظر هردو تایشان به‌خصوص فاطمه، برایم مهم بود. گفتم: ـ هرچه فاطمه صلاح بداند و دو نفر توافق کنند، من حرفی ندارم. خودشان روی 440 سکه توافق کردند و حسن آقا «هفت سفر عشق» را هم جزو مهریه فاطمه قرار داد. انصافاً همه سفرها را که قول داده بود، برد و سنگ‌تمام گذاشت.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : ـ فاطمه وقتی تو را دیدم و بله را گرفتم، خدا را شکر کردم و سجده به‌جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده.❄️ فردای شب خواستگاری رفتیم، برای آزمایش، اما گفتند: ـ الآن نمی‌تونیم جواب بدیم.❄️ حسن دوست داشت، کارها سریع انجام شود، به همین خاطر ما را برد عبدل‌آباد یک آزمایشگاه پیدا کرد که همان روز جواب را می‌دادند. حسن نوبت گرفت و بعد منتظر ماندیم تا صدایمان کنند. یک کیف سامسونت دستش بود، مدام هم با تلفن صحبت می‌کرد. خواهرش فاطمه گفت: عروس خانم کیف حسن را ازش بگیر. آمدم، بگیرم، طوری کشید که دستش به دست من نخورد من خیلی ناراحت شدم که چرا این رفتار را کرد؟ چرا کیف را به من نداد که نگه‌اش دارم؟ وقتی نوبت ما شد، رفت داخل و در را بست که ما نبینیم آستینش را بالا می‌زند. متوجه شدم که موقع گرفتن کیف هم خجالت کشیده بود؛ اما من ناراحت بودم.❄️ همان روز جواب آزمایش را گرفتیم تا دید جواب مثبته خوشحال شد و برای اولین‌بار به من نگاه کرد. آمد طرفم و گفت: ـ... می‌شه این کیفم را بگیرید، لطفاً! انگار متوجه شده بود که ناراحت شدم کیف حسن را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من و مادرم صندلی عقب نشستیم. سرش را چرخاند به‌طرف ما مرا به اسم کوچیک صدا کرد. به مادرم گفت: ـ اجازه می‌دید شما را مامان صدا کنم؟ مادرم گفت: ـ اشکالی نداره، شما جای پسر من هستید. بعدش پرسید: ـ امشب تشریف دارید، بیام منزل شما؟ شب چله بود و خواهرم می‌خواست، بیاید منزل ما، من هم که همچنان دلخور بودم، سریع گفتم: ـ نه؛ نیستیم. ـ پس کی هستید؟ پس فردا. ـ پس، پس فردا شب می‌یام خدمتتان.❄️ فردای شب چله آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود، دو تا شاخه گل رز جواب آزمایش را چسبانده بود، روی جعبه شیرینی، به‌همراه گل، داد به بابام. گفت: ـ جواب مثبتِ. منتظر دستور شما هستیم.❄️❄️ 🌻مادر خانم شهید: همان شب، قرار خرید گذاشتیم. دوست داشت، محرم شوند تا راحت‌تر خرید کنند. پدر فاطمه با صیغه خواندن مخالف بود؛ اما من باهاش صحبت کردم، هر طوری که بود، راضیش کردم که اجازه دهد، بچه‌ها دو روز محرم شوند. حاج آقا موسوی درچه‌ای، از دوستان خانوادگی شهید، صیغه محرمیت را جاری کردند. من و فاطمه، حسن آقا و مادرشان بازار رفتیم. آنجا بود که متوجه شد، به بزرگ‌ترها خیلی احترام می‌گذارد. حتی یک قدم جلوتر از من و مادرش راه نمی‌رفت.❄️ یادمِ توی یکی از مغازه که می‌خواستیم وارد بشیم، فاطمه جلوتر از ما رفت. صدا کرد، فاطمه بیا، توی گوش فاطمه آرام چیزی گفت و بعد به من و مادرش گفت: ـ بفرمایید! بعداً فاطمه به هم گفت: ـ مامان حسن آقا صدام کرد و گفت، حواست کجاست؟ اول بذار بزرگ‌ترها برن. حلقه و چند تکه وسایل خریدند و آمدیم منزل.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : روز‌ 18 دی‌ماه 1385 رفتیم، دفترخانه عقد کردیم. گفت: ـ خیلی دوست دارم، اولین جایی که بعد از محضر می‌رویم، حرم حضرت عبدالعظیم(ع) باشه آقا را زیارت کنیم. کنار حرمش عهد ببندیم که با هم صادق و مهربان باشیم و همیشه هم برای خدا قدم برداریم. من قبول کردم؛ یعنی اصلاً هرچی حسن می‌گفت، نه، نمی‌گفتم. حتی برای شهادتش هم دعا کردم و نه، نگفتم. ما رفتیم حرم؛ اما بعضی از میهمانان ناراحت شده بودند، براشون توضیح داد که من دوست دارم، اول برم حرم. شما هم ناراحت نباشید در مهمان‌سرای حرم با هم شام خوردیم خیلی خوش گذشت. برای من یک‌شب به‌یادماندنی شد. ❄️ یک هفته گذشت و من حسن را ندیدم آخر هفته قرار جشن عقد گذاشته بودیم من خیلی راضی به جشن نبودم، گفتم یک‌باره عروسی می‌گیریم؛ اما حسن می‌گفت: ـ همه مراسم باید سر جای خودش برگزار شود دوست ندارم، بعداً حسرتش بمونه. روز جشن عقد حاج آقا موسوی درچه‌ای را خبر کرده بود، برامون خطبه عقد خواند و رفت.❄️ خانم‌ها گفتند: گردنبند عروس را باید داماد ببنده، خجالت می‌کشید، دستاش می‌لرزید. هنوز درست و حسابی به صورتم نگاه نمی‌کرد. خواهرش به شوخی گفت: ـ داداش چه‌کار می‌کنی؟ چرا سرت را پایین می‌اندازی. آن وقت می‌گن فاطمه را دوست نداری‌ها؟ بالاخره به‌زحمت گردنبندم را بست. جشن عقد ما با خیلی از جشن‌ها فرق داشت ساده و بی‌سر‌و‌صدا برگزار شد و با خوشی به‌پایان رسید.❄️ هفت سفر عشق من و حسن از فردای عقدمان شروع شد. رفتیم، قم پابوس حضرت فاطمه معصومه(س) می‌گفت: ـ من هرچه دارم، از بی‌بی‌ دارم. حسن رفت قسمت مردانه، من هم از درب زنانه وارد شدم. گفته بود که عجله نکنم حسابی زیارت کردم. هردو تایی رأس ساعت آمدیم سر قرار از حرم بیرون آمدیم، آقایی داشت، جارو می‌زد. رفت یک کیک و آب میوه خرید، بهش داد و برد یک جا نشاند که بخورد و جارو را ازش گرفت و کوچه را جارو زد. وسط اشغال‌ها یک‌تکه نان پیدا کرد. نان را برداشت و یک گوشه گذاشت. گفت: ـ برکت خدا گناه داره توی دست و پا باشه. جارو را داد به آقا و رفتیم سمت بازار برای تک‌تک اعضای خانواده یک تبرک خرید. همه را داد به من که زیر چادرم نگه دارم. با خودم گفتم: ـ حسن چرا وسایل‌ها را می‌ده دست من نمی‌گه یک وقت دستم درد می‌گیره؟ در همین فکر بودم که گفت: ـ فاطمه مردم وضع مالی خوبی ندارند؛ اگر وسایل‌ها را من دستم بگیرم، می‌بینند و آن‌هایی که قدرت خرید ندارند، حسرت می‌خورند، زیر چادرت باشه، نمی‌بینند.❄️ در این سفر دو تا از خصلت‌ های زیبای حسن را شناختم که اوج و عصاره آن ویژگی، دلسوزی و مهربانی بود. چقدر خوشحال شدم که حسنِ من، خلق و خوی انسان‌دوستی و کمک به ضعفا رو داره. واقعاً نعمت بزرگی بود.❄️ بعد از زیارت بی‌بی فاطمه معصومه(س) به‌سمت جمکران حرکت کردیم و به‌محض اینکه گنبد مسجد را دید، ترمز کرد و پیاده شد. دعای فرج را خواند و به‌سمت مسجد حرکت کردیم. وارد جمکران شدیم. حس و حال خوبی داشتم شاد بودم. همانند لحظاتی که از معلم مهربانم یا از پدر و مادر خوبم جایزه می‌گرفتم. انگار این‌بار جایزه از طرف خدا بود. حسن عزیزم را به من هدیه داده بود. دل سیر زیارت‌نامه خواندم و به شکرانه داشتن حسن، از آقا امام زمان‌(عج) تشکر کردم. یکی از سفرهای عشقمان به اتمام رسید و به‌سمت تهران حرکت کردیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید: یک هفته بعد از عقد آمد و گفت: ـ فاطمه بیا با هم بریم حرم. وقتی‌که می‌گفت، حرم می‌دانستم که منظورش حرم حضرت عبدالعظیم(ع) است. یادمِ که هوا سرد بود، نماز مغرب و عشا را در مصلا خواندیم و زیارت کردیم. بعدش به پیشنهاد حسن پارک رفتیم و آرامگاه پشت حرم هر زمان بیرون می‌رفتیم، جایی را انتخاب می‌کرد که خلوت باشد و بتوانیم یه چیزی هم بخوریم. کمی باقالی خرید، یه جایی را پیدا کرد و با هم نشستیم. همین‌طور که باقالی‌ها را می‌خورد، صحبت هم می‌کرد. همان شب گفت: ـ فاطمه می‌خوام دو هفته بروم مأموریت. شوکه شدم ، مکثی کردم و گفتم: ـ الآن؟! چرا این‌قدر طولانی؟! ـ سعی می‌کنم، کارها را زود انجام بدم و بیام.❄️ در این دو هفته، من هم با خانواده‌ام رفتم مشهد؛ اما در تمام لحظات چشمم به‌دنبال حسن بود. مدام می‌گفتم، کاش حسن هم الآن کنارم بود. سر پنج روز آمد. دو روز پیشمان بود، دوباره رفت؛ یک هفته‌ای برگشت. یک روز در میان تماس می‌گرفت؛ اما خواسته بود که نپرسم کجا می‌ره و چه‌کار می‌کنه. حتی می‌گفت: لطفاً موقع تلفن، مواظب حرف‌زدنت باش. هر سؤالی را نپرس. یادمِ صبح بود، آمد. من هم خانه بودم. به هم زنگ زد و گفت: ـ فاطمه بیا پشتِ پنجره. پرده را کنار زدم، دیدم با یک موتورتریل ایستاده روبه‌روی منزلمان و برای من دست تکان می‌دهد. گفتم: ـ بیا تو. ـ الآن نمی‌تونم، باید موتور اداره را تحویل بدم. شب می‌یام بهتون سر می‌زنم. شب آمد بستنی هم خریده بود کمی نشست و به بابام گفت: ـ حاجی فردا دوباره عازم هستم. پدرم گفت: ـ حسن آقا چقدر می‌روی مأموریت کمی استراحت کن دوره نامزدی دیگه تکرار نمی‌شه‌ها. ـ بابا من از خدامِ، اما کارها نباید روی زمین بمونه.❄️ این‌بار هم سفرش دو هفته‌ای طول کشید. وقتی آمد، برام یک لاک‌پشت آورده بود. گفت: ـ فاطمه می‌دونستم، لاک‌پشت دوست داری برات آوردم. اما من به‌قدری دلتنگش بودم که تا دیدمش اختیار اشکام را نداشتم؛ فقط گریه می‌کردم، نمی‌توانستم، صحبت کنم. تقریباً سه روزی گذشت. دوباره آمد و گفت: می‌خوام برم مأموریت، سه روزه برمی‌گردم. بابام با جدیت تمام گفت: ـ حسن آقا بسه دیگه، فاطمه داره اذیت می‌شه.❄️ بعد از عروسی کارهایش را لو داد. گفت: ـ همه این سفرها برای سوریه بود می‌رفتم کارها را انجام می‌دادم و می‌آمدم. گفت: ـ فاطمه اگر بدونی اون روزها چه خطرهایی از سرم گذشت؛ هزار بار خدا را شکر می‌کردی که سالم برگشتم. گاهی چند روز داخل آب غواصی می‌کردیم. گاه چند روزی بدون امکانات یک جایی مخفی می‌شدیم، مهمات سنگین را از طریق آب جابه‌جا می‌کردیم یا از طریق هواپیما و محرمانه انتقال می‌دادیم. هیچ‌کدام از این‌ها را برایم نگفته بود، فقط می‌گفت: ـ می‌رم مأموریت، و اجازه هم نداشتم بپرسم.❄️ بعد از ازدواجمان پانزده روز لبنان رفت باز هم گفت: ـ می‌رم مأموریت. وقتی برگشت، از روی شکلات و لباسی که برایم آورده بود، متوجه شدم. بعدش هم که همه چی را برایم تعریف کرد خودش هم یک پالتوی قشنگ از یک دوست لبنانی هدیه گرفته بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 مادر خانم شهید : یکی دو روز، به نوروز 1386 مانده بود. از ما خواست که با فاطمه بروند، حرم عبدالعظیم(ع) و سال تحویل در حرم باشند. پدرش اجازه نمی‌داد، می‌گفت: ـ سال تحویل دور هم باشیم، فاطمه هنوز عضو خانواده ماست. خلاصه با رأی‌زنی، اجازه پدرش را گرفتم و رفتند. بعد از اینکه فاطمه برگشت، یک کادو از کیفش درآورد. گفت: ـ مامان این هدیه را حسن آقا داد توی حیاط ایستاده بودیم. به‌محض اینکه سال تحویل شد، حسن از کیفش درآورد و به من داد، مامان خیلی بد شد! من اصلاً حواسم نبود یک هدیه برایش بگیرم. اشکالی نداره دخترم ما هم کم‌کم یاد می‌گیریم که چه‌کار کنیم.❄️ تا اینکه نزدیک تولدش شد، (25 شهریور 1386). یک متن «تولد مبارک» با عکسش زدیم، در روزنامه چاپ شد. روزنامه را گرفتم، لوله کردم و دادم به حسن آقا. پرسید: ـ این چیه؟ ـ لطفاً خودتون ببینید. روزنامه را باز کرد. عکس خودش را و تبریک تولدش را دید؛ خیلی خوشحال شد. یک خط شعر قشنگ برای فاطمه خواند و از تک‌تک ما تشکر کرد همه محارم را هم با جان صدا می‌کرد. بابا جان، مادر جان، فاطمه جان از همه شما ممنونم. خیلی خوشحال شدم.❄️❄️ 🌻خواهر خانم شهید: یکی از ویژگی‌های قشنگ حسن آقا که بیشتر از تمام خاطرات توی ذهنم مانده است که گویی حک‌شده و همیشه برای دوستانم تعریف می‌کنم، نحوه صدازدن ایشان نسبت به خواهرم بود. هرگز حتی برای یک‌بار هم نشنیدم، خواهرم را با فاطمه خالی صدا بزند. می‌گفت: ـ فاطمه جان فدات بشم، فاطمه جان قربونت برم، فاطمه جان عزیز دلم، این اخلاقش خیلی برایم جالب بود.❄️ یکی دیگر از خصلت‌های زیبای ایشان، این بود که به بزرگ‌ترها احترام خاصی می‌گذاشت. سر سفره تا همه نمی‌نشستند، دست به غذا نمی‌زد. مادرم همیشه دیر می‌آمد. تا ته‌دیگ‌ها را در بیاورد، بقیه شروع می‌کردند؛ الا شوهرِ خواهرم، منتظر می‌ماند تا مادرم بیاید. همیشه می‌گفت: ـ مادرها مظلومه هستند. با تک‌تک ما، با احترام و بزرگواری رفتار می‌کرد. با دوستان و آشنایان طوری برخورد می‌کرد که احساس می‌کردی آن فرد یک شخصیت ویژه‌ای دارد.❄️ هر وقت می‌رفتیم، منزلشان مهمانی، مدام سرپا بود. بدو‌بدو می‌کرد که کسی جا نماند همه غذا داشته باشند، کم و کسری نباشد. به فاطمه هم می‌گفت: ـ تو بشین حواست به مادر جون باشه من کم و کسری‌ها را می‌آرم. بعد از مهمانی هم با ادب و احترام بدرقه‌مان می‌کرد.❄️ توی سفرهایی که می‌رفتیم، مدام بدوبدو داشت. یک سفر رفتیم، اصفهان و یک سفر بابلسر، صبح بلند شدم، دیدم حسن آقا بیدار شده و بدون اینکه مزاحم خواب بقیه شود، نان تازه خریده بود سفره پهن کرده بود و تمام لوازم صبحانه را چیده بود، از قبل برنامه‌ها را می‌نوشت که چیزی از قلم نیفتد. تفریح، خورد و خوراک، خرید و رسیدگی به بزرگ و کوچک. هیچ‌کدام را جا نمی‌انداخت با حوصله و ادب و بدون اینکه تندی یا اوقات تلخی کند، سفرمان را با لذت و خوشی به‌پایان می‌رساندیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 برادر شهید : یک سال بعد از تولد داداش حسن، من ازدواج کردم و ارتباط تنگاتنگی با هم نداشتیم؛ اما دفعات کمی که کنار هم بودیم، اخلاقش دستم آمده بود. رفتار خاصی با من داشت، انگار حق پدری گردنش داشته باشم، یادمِ از سفر مشهد یک انگشتر سبز خیلی زیبا برایم آورده بود. گفت: ـ داداش حسین این انگشتری شبیه انگشتری حضرت آقاست خوشم آمد، براتون خریدم.❄️ روز پاسدار همیشه گل و شیرینی می‌خرید، می‌آمد دیدنم. حسن مرا به یاد پدرم می‌انداخت. برای پدرم خیلی عزیز بود حرمتش را نگه می‌داشت. همه جا با هم می‌رفتند، انگار به هم قفل و زنجیر شده باشند. علاقه عجیبی به پدر داشت که شاید در وجود ما این کمتر بود. وقتی پدرم مریض شد و بیمارستان خوابید، رفت دیدنش. همین‌که به بالای سرش رسید، از حال رفت. حسن را بردیم، روی یک تخت دیگه خواباندیم تا حالش کمی بهتر شد. اشکش بند نمی‌آمد، فوت پدر برای حسن ضایعه سنگینی بود. خیلی در روحیه‌اش تأثیر گذاشت.❄️ روز فوت پدر، حسن یک حرکت قشنگی کرد که به ذهن هیچ‌کدام از ما خطور نمی‌کرد. کفن بابا را برداشت و تمام امامزاد‌ه‌ها را چرخاند و تبرک کرد. شب آمد خانه، رفت یه گوشه به نماز ایستاد. کفن پدر هم کنارش بود. بعد از نماز کفن را گرفت، بغلش زارزار گریه می‌کرد. آن شب همه منزل پدر بودیم، صبح که بیدار شدیم، دیدم حسن کمی سرحال شده. لبخند روی لبش نشسته. مادر پرسید: ـ حسن جان چی شده؟ انگار حالت بهتره؟ ـ خواب بابا را دیدم به هم گفت، «پسرم این‌قدر دلتنگی نکن، تو خیلی زود می‌آیی پیشم.» یک سال و چند ماه از فوت پدرم نگذشته بود که حسن شهید شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : حسن مدام در حال مأموریت و رفت‌وآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگی‌های من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت می‌آمد، حسابی من را می‌گردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم می‌رفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجی‌ها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت. بهش چیزی نمی‌گفتم؛ اما این‌ها دردی از دلتنگی‌های من دوا نمی‌کرد. دلم می‌خواست، مثل همه خانواده‌ها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که می‌آمد، دلم شور می‌زد❄️ در یکی از مأموریت‌هایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور می‌آمد. خیال می‌کردم، دیگر برنمی‌گردد. وقتی ‌که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. به‌قدری که اشک‌هام بند نمی‌آمد. گفت: ـ چرا این‌قدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم. ـ حسن این‌بار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت می‌آید. لبخندی زد و گفت: ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه. ـ بله، بله، بله. ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟ دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن گاهی قول‌هایی که آدم‌ها به هم می‌دهند، فراموش می‌شود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدم‌ها شوخی ندارد.❄️ به من قول داد که اگر خانواده‌ام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمی‌داد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب می‌شد که به پابوس بی‌بی زینب(س) می‌روم. حضرت رقیه(س) را زیارت می‌کنم از همه قشنگ‌تر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانواده‌هایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارش‌های مادرانه، چند دقیقه‌ای طول کشید. ❄️ حسن به سوریه، لبنان، عراق و به‌خصوص کشور سوریه چندین‌بار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه به‌سمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیه‌ها را می‌شمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم. لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظه‌به‌لحظه حالات مرا ثبت می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 در هتل مستقر شدیم؛ بعد به زیارت بی‌بی زینب(س) رفتیم؛ بانویی که هزاران هزار فدایی دارد. حسن من هم یکی از فداییانش بود لحظه‌ای از یاد بی‌بی غافل نبود.❄️ اقامتمان حدود یک هفته در سوریه طول کشید. قبل از ظهر به‌دنبال کارهایش می‌رفت و من در هتل تنها می‌ماندم. بعد از ظهرها هم با هم می رفتیم داخل شهر گشتی می‌زدیم. خیلی فرزوزبل بود، تندوسریع کارها را راست و ریست می‌کرد. دوست داشت، تمام جاهای دیدنی را نشانم دهد و هرچه دوست دارم، برایم بخرد. گاه خرید می‌کردیم و گاه تفریح. ❄️ یک روز عصر یکجا نشستیم و آب میوه خوردیم. عرب‌ها به‌طرز عجیبی نگاه‌مون می‌کردند. انگار مرتکب معصیت بزرگی شدیم آن‌ها رسم ندارند که همسرانشان را در مکان‌های عمومی بیارند.❄️ بعضی از لوازم عروسی را از بازارهای سوریه خرید کردیم. لباس عروس قشنگی دیدم، خوشم آمد. سریع برایم خرید. انگار از چشمانم خواسته‌هایم را می‌دزدید. تا به چیزی نگاه می‌کردم، فوری برایم می‌خرید. امان نمی‌داد، حرف بزنم می‌گفت: ـ از نگاهت می‌فهمم که از چی خوشت می‌یاد. دوست ندارم، چشمت به‌دنبال چیزی بمونه و حسرتش را بخوری.❄️ بعد از یک هفته سفر ما به‌پایان رسید. سوار هواپیما شدیم و به ایران برگشتیم. اولین اشک حسن را لحظات آخر توی هواپیما دیدم. گمان کردم، دلتنگ سوریه ‌شده؛ اما نه مثل اینکه قضیه یه چیز دیگه بود. گفت: ـ فاطمه تو می‌ری خونه خودتون من هم می‌رم خونه خودمون. دوباره من تنها می‌شم. سخت‌ترین روزهای من شروع می‌شه. در این یک هفته خیلی بهت عادت کردم. ـ اشکالی نداره دوره نامزدی این اتفاقات و دلتنگی‌ها طبیعیه. اما طوری مظلومانه گریه می‌کرد که اشک من هم درآمد. تا دید گریه می‌کنم، اشک‌هایش را پاک کرد و لبخند زد. دوست نداشت، گریه مرا ببیند. می‌گفت: ـ هیچ احدی حق نداره اشکت را در بیاره. (اما حالا کجاست که ببینه هر لحظه برایش گریه می‌کنم.)❄️ از هواپیما پیاده شدیم، آژانس گرفتیم و آمدیم شهرری. حسن رفت خانه خودشان من هم آمدم خانه خودمان. خریدها را هم ایشان بردند، منزلشان که نزدیک عروسی برایم بیاورند. سفر قشنگی و به‌یادماندنی بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : به روز عروسی نزدیک می‌شدیم خیلی هول بود کارها را سریع انجام می‌داد، می‌گفت: ـ برای عروسی فاطمه از کوچک‌ترین برنامه‌ای که خوشحالش کنه، دریغ نمی‌کنم. ـ حسن آقا عقد که گرفتید، عروسی را برید زیارت یک ولیمه بدید و تمام بشه. ‌ـ نه مادر شما برای بزرگ‌کردن و تربیت فاطمه خیلی زحمت کشیدید، حالا نوبت منه که فاطمه را خوشحال ببینم. نمی‌خوام براش کم بزارم تمام مراسم‌ها باید تمام و کمال انجام بشه.❄️ خلاصه، شب حنابندان، پارچه‌برون، آرایشگاه و روز عروسی برای دخترم سنگ تمام گذاشت، در کنار تمام دوندگی‌ها و خستگی‌هایش لبخند از لبانش محو نمی‌شد. خوش‌رو بود و با آرامش، اما تند و سریع به همه کارها رسیدگی می‌کرد.❄️ 🌻همسر شهید : شش‌ماه نامزد بودم و بالاخره روز عروسی را مشخص کردند. قرار شد، 15 مرداد 86 عروسی بگیریم. کارها به‌خوبی و خوشی انجام شد و رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، زنگ زدم، دیدم جلوی آرایشگاه منتظره.❄️ وقت‌شناس بود و به قرارها و عهدها احترام می‌گذاشت. گاه به یاد آیه شریفه می‌افتادم که خداوند می‌فرماید: «یا ایهاالذین آمنو اوفو بالعقود، ای کسانی که ایمان آوردید، به عهدهای خود وفا کنید.» از آرایشگاه آمدم بیرون حواسم رفت به حسن و ماشینی که گل‌زده‌ بود پای راستم پیچ خورد و یک‌دفعه افتادم به‌سختی سوار ماشین شدم از شدت درد گریه کردم و کل صورتم به هم ریخت. از اولش هم مایل نبودم، برم آرایشگاه؛ اما اصرار حسن باعث شد که قبول کنم. اسپری‌ مسکن به‌ پایم زد، کمی آرام شدم در طول مراسم خیلی درد داشتم؛ اما طاقت می‌آوردم.❄️ مراسم تمام شد، رفتم منزل، حال نداشتم به‌دنبال چادر مشکی بگردم با چادر سفید رفتیم دکتر، حسن از نگرانی آرام و قرار نداشت، خلاصه پایم رفت توی گچ و یک ماهی طول کشید تا از گچ در بیاد. در این یک ماه اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. تمام کارهای منزل را انجام می‌داد طفلک در این مدت خیلی خسته شد، گفت: خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاد خوب می‌شی و جبران می‌کنی.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻برادر شهید : روز عروسی داداش حسن، رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، می‌خواستم پولش را حساب کنم، آرایشگر گفت: ـ نمی‌تونم بگیرم آقا داماد گفته هرکی به‌خاطر عروسی من بیاد اینجا، خودم حساب می‌کنم. شما که دیگه برادرش هستی، اصلاً نمی‌گیرم.❄️ نشستم که خودش بیاد از در که آمد، دیدم مضطربه حواسش به خودش نیست. پرسیدم: ـ داداش چی شده؟! چرا نگرانی؟! ـ هیچی؛ نگران مراسم هستم که چیزی کم و کسر نباشه. ـ نگران نباش؛ همه چیز به‌خوبی پیش می‌ره ، ان‌شاءالله که خوشبخت بشید.❄️ آرایشگر مشغول مرتب‌کردن سروصورت حسن شد. به شوخی گفتم: ـ با داداش حسن کار شما اصلاً سخت نیست، چون داداشم ماشاءالله خودش خوشگله. خندید و گفت: ـ آره والله.❄️ حسن آماده شد، رفت دنبال عروس. موقعی که داشتیم جدا می‌شدیم، گفت: ـ داداش برای سر بریدن گوسفند حواست باشه، به حیوان آب بدن و شرایط ذبح اسلامی رعایت بشه، بعضی‌ها حواسشون نیست.❄️ در هیاهوی داماد شدنش هم به نکات ریز احکام و حلال و حرام توجه داشت. شب عروسی حسن برایم شبی به‌یاد ماندنی شد. همه اقوام را حسابی دیدم و گپ و گفتمان کردیم. در اصل هم عروسی برادرم بود و هم صله ارحام؛ اما پای فاطمه خانم که شکست، اوقاتمان تلخ شد نگران حالش شدیم. مادرم می‌گفت: ـ حسین، خدا می‌دونه طفلک چه دردی می‌کشه! اما ظاهراً تحملش بالا بود و نگرانی ما با صبوری عروس خانم، حل شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : یک‌ماه بعد رفتم دکتر، پایم را از گچ درآورد و شدم خانم خانه، از صبح بیدار می‌شدم، سفره صبحانه را آماده می‌کردم، انواع خوراکی‌ها را می‌چیدم، مربا، عسل، شیر، کره، پنیر، حلوا‌ ارده و هرچی که گیرم می‌آمد. صبحانه را صرف می‌کرد، کیفش را دستش می‌دادم، از زیر قرآن ردش می‌کردم که صحیح و سالم برگردد. پشت سرش آیت‌الکرسی می‌خواندم، دلم آرام می‌گرفت.❄️ مدتی از عروسی‌مان گذشته بود که زمزمه سفر به مکه شد. گفت: ـ فاطمه می‌خواهیم، سومین ‌و چهارمین سفر عشقمان را برویم سفر به سرزمین وحی «مکه و مدینه».❄️ برایم باورکردنی نبود با خانواده‌ام درمیان گذاشت و حدود ده نفر جمع شدیم؛ کاروان انتخاب کردیم و رفتیم. قبلش کمی مردد بودم. یک خانه اجاره‌ای داشتیم، بیشتر تمایل داشتم، پول‌هایمان را جمع کنیم، خانه‌ای بخریم، بعدش برای سفر مکه اقدام کنیم؛ اما حسن می‌خواست هرچه زودتر سفرها را به اتمام برسانیم. رفتیم فرودگاه مهرآباد و به‌سمت مدینه حرکت کردیم از تمام لحظات عکس می‌گرفت.❄️❄️ 🌻پدر همسر شهید : از اولین روز که وارد مدینه شدیم، یک دشداشه خرید و پوشید. بعد از زیارت قبر حضرت رسول(ص) و قسمت‌های دیگر مسجدالنبی، وقتش بود که وارد قبرستان بقیع بشیم. حسن از ما بی‌تاب‌تر بود، رفتیم داخل دور زدیم، آمدیم سر مزار بی‌بی سادات. حالا که معلوم نیست، قبر آن بزرگوار کجاست؛ اما شیعیان حدودی یک حدس‌هایی می‌زنند. یک‌دفعه دیدم عرب‌هایی که توی بقیع بودند، حسن آقا را دنبال کردند او هم به‌سمت در خروجی فرار کرد هرچه لا‌به‌لای جمعیت را نگاه کردم، حسن آقا را ندیدم. ساعاتی به‌دنبالش گشتم؛ اما پیدایش نکردم، برگشتم هتل. فاطمه از اینکه حسن آقا همراهم نبود، نگران شد سراغش را گرفت؛ اما جوابی نداشتم، بهش بدم بعد از دو، سه ساعت آمد گفتم: ـ باباجون چه‌کار کردی؟ اگر می‌گرفتنت؟ کمترین جرمت این بود که برت می‌گرداندند. ـ بابا نمی‌دونی که این‌ها چقدر مغرورند خواستم غرورشان بشکنه. یکی دو روز نگذاشتیم دشداشه را بپوشد که مبادا بشناسند و بگیرنش.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : همگی با هم بین‌الحرمین رفتیم رو به حرم حضرت پیامبر(ص) سلام و درود فرستادیم؛ سپس رو به قبرستان بقیع ایستادیم و سلام گفتیم. از پله‌ها بالا رفتیم، آقایان داخل شدند؛ اما ما فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم. گوشه چپ درب بقیع رو به مزار خانم ام‌البنین فاتحه‌ای دادیم و از پله‌ها پایین آمدیم و به‌سمت راست دور زدیم. سنگ‌هایی به شکل پله روی‌ هم چیده بودند، از روی آن‌ها بالا رفتیم و زیارت اهل قبور بقیع را خواندیم و برگشتیم منزل.❄️ یک ‌ساعتی گذشت پدرم آمد؛ اما حسن همراهش نبود. با تعجب پرسیدم: ـ بابا پس حسن کو؟! ماجرا را برایم تعریف کرد، حسن دیر کرد و من نگرانش شدم. بی‌تابی کردم و مادرم دلداری‌ام داد که ان‌شاءالله چیزی نشده یکسره ذکر می‌گفتم و دعا می‌کردم. گفتم: ـ خدایا سر سفره عقد به خواهش حسن برای شهادتش دعا کردم؛ اما نه به این زودی.❄️ در زدند، سریع در را باز کردم، دیدم حسن آمد تا چشمم بهش افتاد، بغضم ترکید. اشک‌هایم دیگر کوتاه نمی‌آمدند. هرچه می‌گفت: ـ فاطمه گریه نکن من اینجام حالم خوبه من اصلاً متوجه نبودم، فقط گریه می‌کردم.❄️ 🌻مادر همسر شهید: پرسیدم: حسن آقا! آخه چی شده بود، چرا دنبالت کردند؟ ـ هیچی؛ مادر! این‌ها که مریض هستند و دنبال بهانه می‌گردند که شیعیان را به‌خصوص ایرانی‌ها را اذیت کنند. من هم دستشان بهانه دادم به دو تا مادربزرگ‌ها قول داده‌ام که برایشان خاک بقیع ببرم، مشت کردم، کمی از خاک برداشتم، یکی از ملعون‌ها دید. مشتم را گرفت، به‌قدری فشار داد که مجبور شدم، دستم را باز کنم و خاک‌ها ریخت. توی عمرم این‌قدر نترسیده بودم، قلبم مثل گنجشک می‌زد خیلی زورش زیاد بود؛ اما دست خاکی‌ام را زدم به‌صورتم آرام شدم. وهابیه پرسید: ـ اسمت چیه؟ اهل کجایی؟ من جوابش را ندادم، فقط گفتم: ـ اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد این را که گفتم، عصبانی شد، می‌خواست، بزندم که فرار کردم، ایرانی‌ها دورم جمع شدند، دشداشه را از تنم درآوردند و از لابه‌لای جمعیت فرار کردم. همه مردم را از بقیع بیرون کردند که مرا پیدا کنند؛ اما شکر خدا دستشان به من نرسید.❄️ خدا را شکر مادر که نجات پیدا کردی، این‌ها دین و ایمان که ندارند؛ اگر می‌گرفتنت معلوم نبود، چه بلایی سرت می‌آوردند. حسن آقا! شما را به ‌خدا کمی بیشتر مراقب باشید. فاطمه بچم از ترس مثل بید می لرزید. چشم مادر جان ناراحتی امروز را براتون جبران می‌کنم.❄️ کمی استراحت کرد و بیرون رفت، یکی، دو ساعتی گذشت، دیدم با یک عالمه وسیله برگشت. حسن آقا و فاطمه توی یک سوئیت بودند و هرکدام از خانواده‌ها هم سوئیت جداگانه داشتند، فقط مادرم با ما بود.❄️ یکی‌یکی درها را زد و همه را به یک مهمانی بعد از شام دعوت کرد. بعد از زیارت و نماز و شام رفتیم پیششان. یک عالمه کادو روی میز چیده بود. کلی میوه، خوراکی و چایی آماده کرده بود. برای همه ما شب قشنگی شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : پدر و مادرم و مادربزرگم و بقیه آمدند و نشستند. چایی و میوه خوردند ، گفتیم و خندیدیم. حسن می‌خواست نگرانی روز گذشته را جبران کند برای هرکدام از اعضای خانواده هدیه خریده بود. کادوها را داد، قرار گذاشت، هرشب مهمان یک خانواده باشیم، بدون خرید کادو؛ اما هدیه دادن‌ها ادامه پیدا کرد. انگار اعضای خانواده مایل بودند، در سرزمین وحی یک یادگاری از همدیگر داشته باشند مادربزرگم نگران بود. می‌گفت: ـ دور خانه خدا را چطوری بچرخم؟ صفا و مروه را چطور برم؟ اگر خسته شدم چی؟ اگر توانم کم شد چی؟ حسن گفت: مادر جان نگران نباش، من همه‌جا می‌برمت.❄️ مسجد زیبای شجره محرم شدیم زیر یکی از درختانش به تماشای جلوه‌های کم‌نظیرش ایستادیم. بعد، سوار اتوبوس شدیم و به‌سمت مکه حرکت کردیم. به‌محض اینکه رسیدیم، حسن رفت و اعمال خودش را انجام داد. کمی استراحت کرد و مادرجون را برد. با صبر و مهربانی تمام مراحل را همراهش بود. مادربزرگم تا آخر عمرش لطف حسن را به یاد داشت و دعاش می‌کرد بعد از شهادتش خیلی غصه می‌خورد.❄️ مادرم به میمنت اینکه حاجیه خانم شده بودم، همه را به اتاقش دعوت کرد. برای من‌ و حسن جشن گرفت، شب به‌یاد‌ماندنی شد. سومین سفر از هفت سفر عشقمان به‌پایان رسید. با کلی سوغاتی مادی و معنوی؛ اما با دلتنگی به ایران بازگشتیم.❄️ 🌻 برادر شهید : نیمه شب بود که رسیدند. هر کاری کردم، اجازه نداد، گوسفند را سر ببرم و گفت: ـ داداش جان نصفه شب گناه داره حیوان زبان بسته را سر بزنیم، باشد برای فردا. ـ آخه قربونی را جلوی پای شما باید ببریم، فردا که به درد نمی‌خوره؟ ـ ما که صحیح و سالم رسیدیم، پس نگران نباشید، همگی بخوابید فردا کارها را راست و ریست می‌کنم.❄️ ساعت حدود نه صبح گوسفند را سر بریدیم، اول سهم یک‌سری خانواده‌های بی‌بضاعت را کنار گذاشت. سهم خواهر و برادرها را داد. گوشت‌های قربانی که کنار گذاشته بود، خودش برد. اجازه نداد کمکش کنیم. بعدها متوجه شدیم که داداش حسن چند خانواده را تحت پوشش داشت و نمی‌خواست ما بدانیم. به یاد همه بود و برای کوچیک و بزرگ سوغاتی خریده بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas