🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_شانزده
همسر شهید :
اوایل دیماه سال 1385 بود و من از سرنوشتی که برایم رقم میخورد، بیخبر بودم. روزهایم را با درس و دانشگاه میگذراندم عشق به درس، مرا از اطرافم بیخبر کرده بود.❄️
یک شب، مادر کنارم نشست؛ دستانم را در دستانش گرفت. با مهربانی گفت:
ـ فاطمه جان میخواهم، چیزی بهت بگویم؛ قرار است، برایت خواستگار بیاید.
خیلی تعجب نکردم. گفت:
ـ چیه، باور نمیکنی؟
خب، هر خواستگاری را، به من نمیگفتند؛ اگر از نظر خودشان تأییدشده بود، آنوقت به من هم میگفتند. گفتم:
ـ چرا مامان، باور میکنم. اسمش حسنِ؟!
مادر چشمانش درشت شد. اول فکر کرد، مسئله عشق و عاشقی در میان هست و ایشان بیخبرند. گفتم:
ـ دو هفته پیش خوابش را دیدهام.
داخل حرم عبدالعظیم آقایی صدایم کرد و انگشتری به دستم انداخت و گفت:
ـ مالِ حسن آقاست.
دوباره پرسیدم:
ـ اسمش حسن آقاست؟
مادر با تعجب و بریدهبریده گفت:
ـ بله دخترم، اسمش حسنِ! آقای حسن غفاری!
بدون اینکه حرفی بزنم، بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. چند دقیقه طول کشید تا مادرم با خودش کنار بیاید.❄️
خانواده حسن سهبار به منزل ما آمدند که در واقع مرحله اول و دوم معارفه بود. آشنایی دو تا خانواده که حسن آقا همراهشان نبود.❄️
بار سوم به همراه حسن آمدند. همه از زیبایی چهره و نظم و پاکیزگیاش صحبت میکردند؛ اما من بهدنبال انگشتری بودم که توی خواب نشانهای را برایم به امانت گذاشت. وقتیکه چایی آوردم، انگشتر عقیق قرمز را توی انگشتش دیدم بسیار زیبا و بینظیر بود. یقین دانستم که بین خواب و این انگشتری، یک ارتباط مقدسی باید باشد.
یکسری صحبتها شد و خانوادهها صلاح دانستند که برویم داخل یکی از اتاقها صحبت کنیم و با هم بیشتر آشنا شویم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas