eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : حسن مدام در حال مأموریت و رفت‌وآمد بود. چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج در واقع نشد، دل سیر ببینمش دلتنگی‌های من تمامی نداشت؛ اما وقتی از مأموریت می‌آمد، حسابی من را می‌گردوند که جبران کند. من سینما را دوست داشتم، حسن خیلی علاقه نداشت؛ اما برای رضای دلِ من، با هم می‌رفتیم سینما. یادمِ فیلم اخراجی‌ها را تا آخرش دیدیم، خیلی خوش گذشت. بهش چیزی نمی‌گفتم؛ اما این‌ها دردی از دلتنگی‌های من دوا نمی‌کرد. دلم می‌خواست، مثل همه خانواده‌ها کنارم باشد و یک زندگی معمولی داشته باشیم. اسم مأموریت که می‌آمد، دلم شور می‌زد❄️ در یکی از مأموریت‌هایش خیلی نگران شدم. به لبنان رفته بود، لبنان به نظرم دور می‌آمد. خیال می‌کردم، دیگر برنمی‌گردد. وقتی ‌که مأموریتش تمام شد و بازگشت، خیلی خوشحال شدم. به‌قدری که اشک‌هام بند نمی‌آمد. گفت: ـ چرا این‌قدر دلتنگی؟ چیزی نشده که ببین صحیح و سالمم. ـ حسن این‌بار خیلی ترسیده بودم، فکر کردم، بلایی سرت می‌آید. لبخندی زد و گفت: ـ فاطمه، فاطمه، فاطمه. ـ بله، بله، بله. ـ یادت رفته سر سفره عقد چه دعایی کردی؟ دیگه حرفی نزدیم؛ نه من، نه حسن گاهی قول‌هایی که آدم‌ها به هم می‌دهند، فراموش می‌شود؛ اما من فراموش نکرده بودم، در اصل جدی نگرفته بودم؛ اما گویی روزگار با آدم‌ها شوخی ندارد.❄️ به من قول داد که اگر خانواده‌ام اجازه دهند، در یکی از سفرهای سوریه مرا نیز با خودش ببرد. روز موعود فرا رسید به قولش وفا کرد؛ اما پدرم اجازه نمی‌داد. خانواده خودش هم خیلی تمایل به این سفر نداشتند. مادرم مانند یک فرشته پادرمیانی کرد رضایت پدرم را گرفت. برای ایشان یک سفر کاری بود؛ اما من توی دلم قند آب می‌شد که به پابوس بی‌بی زینب(س) می‌روم. حضرت رقیه(س) را زیارت می‌کنم از همه قشنگ‌تر اینکه همراه حسن عزیزم بودم .وسایلم را آماده کردم و چمدان سفر را بستم از خانواده‌هایمان خداحافظی کردیم. مادرم ما را از زیر قرآن رد کرد و سفارش‌های مادرانه، چند دقیقه‌ای طول کشید. ❄️ حسن به سوریه، لبنان، عراق و به‌خصوص کشور سوریه چندین‌بار رفته بود. طفلک مادرش به این سفرها عادت داشت؛ اما باز سفارش کرد که مراقب فاطمه باش. زن جوان، توی کشور غریب، حساب و کتاب ندارند. خلاصه به‌سمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما از زمین بلند شد، ثانیه‌ها را می‌شمردم تا اینکه به آسمان دمشق رسیدیم. لحظاتی بعد قدم در خاک سوریه گذاشتیم. خیلی خوشحال بودم. حسن مدام حواسش به من بود انگار لحظه‌به‌لحظه حالات مرا ثبت می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas