eitaa logo
طب الرضا
857 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🕊 «سروصدایشان تا حیاط خانه می‌آمد ناگهان، صدای گریه حسن بلند شد. چادر را از کمرم باز کردم و روی طناب انداختم. باعجله از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق شدم، حسن، یه گوشه نشسته بود، زانوهایش را توی بغلش گرفته بود و گریه می‌کرد. کنارش نشستم و نوازشش کردم بعد از فاطمه پرسیدم: ـ چی شده فاطمه؟! چرا حسن گریه می‌کنه؟! ـ می‌خوایم امام بازی کنیم، داداش حسن می‌گه، امام حسین برای من باشه می‌خوام مثل امام حسین باشم؛ اما باید ببینم کدام امام را برمی‌داره. ـ باشه؛ قرعه‌کشی کنید، امام حسین به اسم هرکسی درآمد، با حسن عوض کنه بازی به این شکل بود: اسم امامان را جداجدا توی برگه می‌نوشتند، داخل ظرف می‌ریختند، برگه‌ها را قرعه‌کشی می‌کردند هرکدام از بچه‌ها خودشان را باید شبیه آن امامی می‌کردند که به دستشان می‌افتاد.❄️ کنارشان نشستم و با آن‌ها، امام بازی کردم حس خوبی بود بچه‌ها کمی با خصوصیات و خلق‌وخوی امامان آشنا می‌شدند.❄️ آن روز، سه‌بار امام بازی کردیم هر سه‌بار هم «حسین» به دست حسنم افتاد. بعدها هر زمان می‌خواستند، این بازی را انجام دهند، برای حسن قرعه‌کشی نمی‌کردند برگه‌ای که نام امام حسین(ع) داخلش نوشته شده بود، به دست حسن می‌دادند.❄️ بازی تمام شد دست حسن را گرفتم، با هم آمدیم طبقه پایین داخل اتاق سمت حیاط رفتم. پرده را کنار زدم زیر طاقچه نشستم. به یاد چهار سال پیش افتادم: 25 شهریور سال 1361 بود و اون موقع حسین، پسرم، جبهه بود؛ نزدیک ظهر حالم بد شد شب قبلش رفته بودم بیمارستان فیروزآبادی؛ اما دکتر گفت که هنوز وقتش نشده. به‌ نظر دکتر، اعتماد داشتم و اعتنایی به حال خودم نکردم؛ اما لحظه‌به‌لحظه دردم بیشتر می‌شد. غلامرضا اصرار کرد که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکردم.❄️ توی شهرری، محله شهید صادقی، نزدیک منزلمان یه ننه صغرا بود که مامایی می‌کرد، رفت و ننه صغرا را آورد. با شروع صدای قرآن قبلِ اذان، دردم زیاد شد و با الله‌اکبر اذان، بچه به‌دنیا آمد.❄️ یادش به‌خیر! غلامرضا چقدر دست‌پاچه شده بود فاطمه به‌دنبال آب و ملحفه بود داوود و بقیه هم اتاق بغلی نگران، کز کرده بودند. لحظه‌ای صدای گریه بچه توی خونه پیچید خدا را شکر کردم که بچه‌ام سلامت است. حال خوبی نداشتم؛ اما می‌شنیدم که می‌گفتند: ـ وای! چقدر قشنگه! مثل فرشته‌هاست! مرتبش کردند و کنارم گذاشتند.❄️ ننه صغرا، با خونسردی کارها را انجام داد. برایم کاچی پخت. چند قاشق 7خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم، بچه کنارم نبود سرم را به‌سمت اتاق پشتی چرخاندم، دیدم بغل غلامرضاست. داره توی گوشش اذان می‌گه به‌خاطر چهره مظلومی که داشت، نام حسن را برایش انتخاب کردیم.»❄️✨❄️ 🌷 ✍‌هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨ ✨🌷✨🌷✨ 🌷✨🌷✨ ✨🌷 🌷 🕊 زمانی که حسن متولد شد، من سرپل‌ذهاب بودم. روزهای سخت و حساسی پیشِ‌رو داشتم. سه‌ماه سه‌ماه، نمی‌توانستم، به مرخصی بیایم. جنگ قانون سرش نمی‌شد باید می‌ماندم و از وطنم دفاع می‌کردم از طریق نامه فهمیدم که خدا یه داداش کوچولو به من داده؛ اما تا ببینمش شش‌ماه طول ‌کشید.❄️ هم‌زمان با تولد داداشم، چند نفر از دوستانم شهید شدند که خیلی برایم عزیز بودند. بعد از سرپل‌ذهاب به شلمچه رفتم با چند نفر از رزمنده‌ها توی کانال گیر افتادیم. تا نجات پیدا کنیم، مدتی طول کشید انگار خداوند عمری دوباره به ما داد.❄️ مرخصی گرفتم و آمدم تهران و شهرری، تقریباً نصف شب بود که رسیدم همه خواب بودند. آرام رفتم، طبقه بالا استراحت کردم صبح زود، صدای پدر و مادرم را که شنیدم، رفتم طبقه پایین و داداشم را دیدم، تپل و چشم و ابرو مشکی بود. قد و قواره‌اش آنقدری شده بود که بشه چلوندش. بغلم گرفتمش و دل سیر باهاش بازی کردم. مادرم مدام می‌گفت: ـ حسین! مراقب بچه باش!❄️ مادر همیشه روزهای جمعه منزل را حسابی تمیز می‌کرد. بچه‌ها را یکی‌یکی حمام می‌برد می‌گفت: ـ جمعه مثل عیدِ، باید همه چی تمیز باشه.❄️ یه روز جمعه، تو ایام مرخصیم، اعضای خانواده یکی‌یکی حمام رفتند. حسن را خودم شستم خیلی باحال بود. اصلاً گریه نمی‌کرد حین شست‌وشو یک‌دفعه انگار با من حرف زد، صورتش را غرق در بوسه کردم. خلاصه اینکه تلافی شش‌ماه ندیدنش را سرش درآوردم.❄️ مادرم را صدا کردم و حسن کوچولو را دادم تا بپوشاند وقتی از حمام بیرون آمدم، حسن هم لباس تنش بود. واقعاً زیبا و خوردنی شده بود. دوباره چند تا ماچ از لپش گرفتم و به قول مادر، دست از سرش برداشتم آخه قرار بود، بروم جبهه و ماه‌ها نبینمش.❄️✨❄️ 🌷 ✍هاجر پور واجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨ ✨🌷 🌷 یک ‌ماه از تولد حسن گذشته بود که مادرم سخت مریض شد. بردیمش بیمارستان خواباندیم محیط بیمارستان و حال مادر طوری نبود که بچه را کنارش بگذاریم از آن روز به بعد، من شدم مادر دوم داداش حسن؛ تر‌و‌خشکش می‌کردم؛ شیرخشک درست می‌کردم و بهش می‌دادم، چهارده سال بیشتر نداشتم؛ اما به کمک پدر، همه چیز را زود یاد گرفتم یک چیزهایی را هم بلد بودم.❄️ پدرم یک پایش بیمارستان بود و پای دیگرش محل کار، خرید خانه هم که بیشتر برعهده خودش بود. من و خواهرام مدرسه می‌رفتیم و نوبتی از حسن نگه‌داری می‌کردیم در این یک ماه تازه متوجه شدم که حضور مادر در منزل چه نعمت بزرگی است. پس از یک ماه، حال مادر بهتر شد و آوردیمش خانه، دور هم زندگی شاد و آرامی داشتیم.❄️ همسرم مردی پاک و مؤمن بود در کارخانه سیمان‌سازی، کار می‌کرد. بعد از انقلاب در کمیته امداد، زیر نظر سپاه مشغول بود وقتی بازنشست شد، دوست داشتم، استراحت کند؛ اما رفت درمانگاه حرم حضرت عبدالعظیم الحسنی(ع) و به‌صورت افتخاری فعالیتش را شروع ‌کرد هرازگاهی می‌رفت، شیخ صدوق «رحمه‌الله‌علیه» و حضرت عبدالعظیم(ع) می‌گفتم: ـ غلامرضا کمی هم به فکر خودت باش، کمی استراحت کن، مریض می‌شی‌ها. ـ معصومه دوست دارم، سه برابر پولی که می‌گیرم، کار کنم تا روز قیامت راحت حساب پس بدم. بچه‌ها را هم به کسب روزی حلال تربیت می‌کرد. حلال و حرام را از سن بچگی به آنان یاد می‌داد.❄️ یادم است، یک روز با حسن رفتند، خرید. حسن حدود چهار سال داشت. وقتی‌ که برگشتند، تا در را باز کردم، دیدم بچه چشماش قرمز شده و خودش را توی بغلم انداخت، شروع کرد، به گریه کردن. وسایلی را که غلامرضا خریده بود، جابه‌جا کردم. دوتا چایی ریختم و کنارِ غلامرضا نشستم. پرسیدم: ـ چرا حسن گریه می‌کرد؟! ـ بدون اجازه، تخمه برداشته بود، داشت می‌شکست که من دیدم، محکم روی دستش زدم تا یادش بمونه هیچ‌وقت به مال مردم دست نزنه.❄️ خوشحال بودم که مرد خانه‌ام اهل دین و دیانت است. بچه‌ها را خوب تربیت می‌کرد. مسجدی بار می‌آورد. ❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨ ✨🌷✨ 🌷 ایام محرم با تمام خستگی‌هایش از مسجد جدا نمی‌شد. بچه‌ها را هم پابه‌پای خودش به عزاداری‌ها می‌برد. زحمات غلامرضا نتیجه داد. حسین و داوود و حسن هرسه‌تایشان خادم افتخاری شدند حسنم عاشق امام حسین(ع) بود روز عاشورا قاتى بچه‌ها به اسیری می‌رفت.❄️ یک روز وقتی از مسجد برگشت، یک‌راست رفت طبقه بالا، نه سلام کرد و نه جواب سلام را داد. فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده است؛ چون برای هر موضوع پیش‌و‌پا افتاده‌ای ناراحت نمی‌شد. رفتم کنارش نشستم اشک‌هایش بند نمی‌آمد، پرسیدم: ـ مادر چته؟ چرا ناراحتی؟ از شدت بغض نمی‌توانست صحبت کند. وقتی ‌که آرام شد، از حرف‌هایش متوجه شدم که برای واقعه عاشورا و اسیری بی‌بی زینب(س) گریه می‌کرد.❄️ خواهر شهید: چند روزی به ماه محرم مانده بود صدایم کرد: ـ آبجی فاطمه، می‌شه توی حیاط چادر بزنیم و هیئت درست کنیم؟ ـ داداش مگه مسجد نمی‌ری؟! ـ چرا؛ مسجد که می‌رم؛ اما دوست دارم، توی خونمون هم عزاداری داشته باشیم. رفتم بقچه‌ها را باز کردم، چادر کهنه و چند تکه پارچه مشکی داشتم، درآوردم با کمک هم یک تکیه درست کردیم از خوشحالی توی کوچه دوید. بچه‌های‌ محله را صدا کرد، برد داخل تکیه را نشان داد.❄️ آن موقع من ازدواج ‌کرده بودم و روبه‌روی منزل مامان می‌نشستم. آمد در زد و گفت: ـ آبجی فاطمه برامون چایی می‌آری؟ خودم بیشتر ذوق داشتم چند تا چایی ریختم براشون بردم.❄️ تا روز تاسوعا فقط چایی و خرما و شربت می‌دادیم، شب عاشورا تصمیم گرفت، ناهار بدهد. دوتایی رفتیم پیش مادر باهاش صحبت کردیم و برای ظهر عاشورا، توی حیاط یه دیگ خورشت قیمه بار گذاشتیم و یه دیگ برنج. خیمه‌ها را آتش زدند و قصه ظهر عاشورا تمام شد. ❄️ مهمانان حسن که تقریبأ هم‌سن‌وسال خودش بودند، با چشمان گریان و صورت‌های سرخ، وارد حیاط شدند. وضو گرفتند و همگی به نماز ایستادند چقدر باشکوه بود.❄️ وقتی فکرش را می‌کنم، حقیقتاً دنیایی بود، دنیای این بچه‌ها، آمدند توی حیاط صف ایستادند. یکی‌یکی غذایشان را گرفتند و رفتند داخل تکیه نشستند داداش داوود هم راهنمایی‌شان می‌کرد. عطر غذا سرتاسر خانه را پر کرده بود یک هیئت درست‌وحسابی شد. اصلاً خورشت قیمه و برنج آب‌کشیده، به عزاداری آن روز، حس و حالی داد.❄️ حسن به‌قدری خوشحال بود که گریه و خنده‌اش قاتى شده بود گریه برای امام حسین(ع) و خوشحالی برای نیتی که به سرانجام رسیده بود. نذری‌دادن را خیلی دوست داشت. هر کاری کردم، یه غذا به خودش بدهم، نگرفت. می‌دوید به دوستانش سر می‌زد و می‌آمد، پیش من که آبجی غذا کم نیاد؟ می‌خواست خیالش راحت شود که همه غذا گرفته‌اند گفتم: داداش نگران نباش؛ همه غذا دارند. یه غذا برایش ریختم که با دوستانش بخورد؛ اما دوتا غذا از من گرفت و دوید توی کوچه و بعد از چند دقیقه برگشت. اجازه هم نمی‌داد که بپرسم کجا بردی. بعدها فهمیدم به یک خانواده بی‌سرپرست داده بود.❄️ اولین غذای روز عاشورا به‌قدری خوشمزه شده بود که بعد از گذشت سال‌ها هنوز مزه‌اش یادم نرفته. بالاخره موفق شدم، یه غذا هم به خودش بدهم. به خواست خودش، یک نصفه بشقاب برنج، با آب خورشت و دوتکه گوشت ریختم و به او دادم، رفت کنار دوستانش نشست و مشغول خوردن شد. بیرون تکیه ایستادم به چهره حسن نگاه کردم، چقدر معصوم و مهربان بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 حسن ماه‌های محرم و رمضان را بیشتر دوست داشت. غلامرضا هرشب که می‌رفت شیخ صدوق، حسن را هم با خودش می‌برد و بلندگو دستش می‌داد تا اذان بگوید. گاهی من هم همراهشان می‌رفتم. صدای اذان حسن تا منزل ما می‌آمد. صدای قشنگ و دل‌نشینی داشت در یکی از اذان‌ها کلمه‌ای را اشتباه گفت؛ از ناراحتی تا خانه گریه کرد. گفتم: ـ پسرم ناراحتی نداره؛ برای همه اتفاق میفته.❄️ برای اینکه دیگر اشتباهش را تکرار نکند، خیلی تمرین کرد. پس از مدتی، هم اذان می‌گفت و هم مکبر بود.❄️ برای ایام محرم طبل و سنج و چندتا زنجیر تهیه کرده بودیم. هرسال چند روز مانده به عزاداری، توی حیاط با پارچه و چادر تکیه درست می‌کرد. با بچه‌های محله جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند. ابوالفضل سنج می‌زد، حسن طبل می‌زد. کم‌کم که بزرگ‌تر شد، می‌گفت: برام زنجیر بزرگ و سنگین بخرید می‌خوام برای آقا سنگ‌تمام بزارم. منظورش از آقا، امام حسین(ع) بود. عاشق سینه‌زنی هم بود. خلاصه همه چی دوست داشت. می‌گفت: ـ می‌خوام برای امام، خودم همه کار کنم که از من راضی باشه.❄️ یکی از دوستانش که فامیلیش عبداللهی بود، توی تکیه مداحی می‌کرد. چنان با سوز می‌خواند که اشک همه را درمی‌آورد. عبدالله با آنکه چهار سال از حسن بزرگ‌تر بود، اما به حرفش گوش می‌کرد و نه نمی‌آورد. هر زمان ازش می‌خواست، می‌آمد و برای بچه‌ها نوحه می‌خواند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : دوران کودکی حسن به خوشی می‌گذشت، بازی‌های کودکانه خوبی داشتیم، با آنکه سن‌هایمان متفاوت بود؛ اما هم‌قد‌و‌قواره هم می‌شدیم و بازی می‌کردیم. بازی‌هایی مثل: امام بازی، گردو شکستن، تاب‌تاب‌بازی، وسطی، لی‌لی. هرکی برنده می‌شد، پول‌هایمان را روی‌هم می‌گذاشتیم و برایش آلاسکا یا آدامس یا لواشک می‌خریدیم.❄️ یک روز که طناب‌بازی می‌کردیم، قرار شد، هرکی برنده شود، برایش لواشک بخریم. من که بزرگ‌تر بودم، گفتم: ـ پنجاه تا بزنم ، داوود ده تا و حسن هشت تا. حسن برنده شد برایش لواشک خریدیم رفت آشپزخانه یک چاقو برداشت، آن را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و به هرکدام از ما یک‌تکه داد. گفتم: ـ داداش این جایزه برای تو بود، چرا به ما دادی؟ ـ آبجی، نمی‌شه که من بخورم و شما نگاه کنید.❄️ حسن خیلی به من انس پیدا کرده بود و هرجا می‌رفتم با من می‌آمد و اگر نمی‌بردم یا گریه می‌کرد یا دنبالم راه می‌افتاد.❄️ یک روز، ظرف‌ها و لباس‌ها را جمع کردم و بردم چشمه آب‌علی بشورم. منزلمان به آنجا نزدیک بود. مشغول کار شدم. یک‌لحظه سرم را بلند کردم، دیدم داوود و حسن آمدند. پرسیدم: اینجا چه می‌کنید؟ داوود گفت: ـ حسن گریه می‌کرد، مادر گفت، داداش را ببر پیش فاطمه من هم آوردم.❄️ کمی پیشم نشستند. بعدش رفتند کنار چشمه. به همراه بقیه بچه‌ها آب‌بازی می‌کردند، شنا می‌کردند، من هم حواسم به‌کار خودم بود؛ اما به داوود گفته بودم که مراقب حسن باشد. کارم که تمام شد، وسایل‌ها را برداشتم، اطراف را نگاه کردم، دیدم هیچ‌کدامشان نیستند. با خودم گفتم، لابد رفتند منزل، من هم آمدم. همین که رسیدم، مادرم گفت: ـ پس حسن کو ؟! انگار یه دیگ آب یخ ریختند روی سرم. برگشتم سمت چشمه، دیدم کنار آب نشسته و گریه می‌کنه. نگو چشمه را دور زده و رفته بالا از آنجا لیز خورده افتاده پایین, زانوهاش زخمی ‌شده بود. کمی نوازشش کردم. دست و صورتش را شستم و آوردم خانه زخمش را با بتادین شست‌وشو دادم و پانسمان کردم. با گریه می‌گفت: ـ آبجی چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟❄️ حسن علاقه زیادی به ورزش داشت. جودو و تکواندو می‌رفت و عاشق شنا بود. از شش‌سالگی با پدرم به استخر می‌رفت، گاهی هم با داوود. ❄️ ابتدای فدائیان اسلام، توی کانون سمیه یک استخر بود با بچه‌های مدرسه می‌رفتند شنا، بعد از اینکه می‌آمد با شوق‌وذوق تعریف می‌کرد: ـ آبجی این شکلی پریدم توی آب و سرم رو بردم زیر آب. من هم سراپا گوش می‌شدم و حرف‌هایش را با اشتیاق می‌شنیدم. اگر غیر از این بود، ناراحت می‌شد که چرا به صحبت‌هایش اهمیت نمی‌دهم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 راوی مادر شهید : غلامرضا روزها خسته از سرکار می‌آمد. دست و صورتش را می‌شست و وضو می‌گرفت، بعد وارد اتاق می‌شد و جای همیشگی خودش می‌نشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه می‌نشست و به متکا لم می‌داد.❄️ یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم ‌رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش می‌مالید. انگشتانش را دانه‌دانه فشار می‌داد و گاهی می‌بوسید. می‌گفت: ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک می‌کنم، نمی‌ذارم خسته بشی.❄️ راوی برادر شهید : لباس سفید خیلی بهش می‌آمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفت‌سالگی سقا باشه. مامان لباس سفید می‌پوشاندش. کشکول می‌انداخت روی دوش اش کم‌کم که بزرگ شد، از لباسش خوشش ‌آمد.❄️ چهار پنج‌ساله بود که پرسید: ـ این‌ها چیه؟ پدرم توضیح داد: ـ نذر کردیم که این‌ها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️ از هشتم محرم لباس سقایی می‌پوشید تا عصر عاشورا درمی‌آورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا می‌شد. از اینکه توی دسته‌های امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️ یادمِ در سن نه‌سالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، به‌خاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. می‌گفت: ـ چرا امام حسین(ع) این‌قدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام در‌آوردند؟ چرا کسی کمکشان نمی‌کرد؟ می‌گفت و گریه می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 مادر شهید : وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبت‌نام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل‌ ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبت‌نامش کردم.❄️ پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یک‌لایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچه‌ام چشم نخورد.❄️ غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگی‌ها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️ اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج می‌شد، می‌آمد پیشم و می‌گفت: ـ مامان یه وقت نری‌ها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمی‌رم. می‌گفتم: ـ تو برو منم می‌یام.❄️ دانش‌آموزان، کلاس‌به‌کلاس می‌رفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت می‌شینی، درس می‌خونی، باسواد می‌شی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️ آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین می‌آورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آماده‌اش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمی‌شه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه می‌رسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمی‌شد که نمی‌شد.❄️ فردای همان روز به‌ زحمت راضی‌اش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواش‌یواش عادت کرد و با داوود می‌رفت و می‌آمد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas