🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت7
راوی مادر شهید :
غلامرضا روزها خسته از سرکار میآمد. دست و صورتش را میشست و وضو میگرفت، بعد وارد اتاق میشد و جای همیشگی خودش مینشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه مینشست و به متکا لم میداد.❄️
یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش میمالید. انگشتانش را دانهدانه فشار میداد و گاهی میبوسید. میگفت:
ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک میکنم، نمیذارم خسته بشی.❄️
راوی برادر شهید :
لباس سفید خیلی بهش میآمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفتسالگی سقا باشه. مامان لباس سفید میپوشاندش. کشکول میانداخت روی دوش اش کمکم که بزرگ شد، از لباسش خوشش آمد.❄️
چهار پنجساله بود که پرسید:
ـ اینها چیه؟
پدرم توضیح داد:
ـ نذر کردیم که اینها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️
از هشتم محرم لباس سقایی میپوشید تا عصر عاشورا درمیآورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا میشد. از اینکه توی دستههای امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️
یادمِ در سن نهسالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، بهخاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. میگفت:
ـ چرا امام حسین(ع) اینقدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام درآوردند؟ چرا کسی کمکشان نمیکرد؟
میگفت و گریه میکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas