🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت5
حسن ماههای محرم و رمضان را بیشتر دوست داشت. غلامرضا هرشب که میرفت شیخ صدوق، حسن را هم با خودش میبرد و بلندگو دستش میداد تا اذان بگوید. گاهی من هم همراهشان میرفتم. صدای اذان حسن تا منزل ما میآمد. صدای قشنگ و دلنشینی داشت در یکی از اذانها کلمهای را اشتباه گفت؛ از ناراحتی تا خانه گریه کرد. گفتم:
ـ پسرم ناراحتی نداره؛ برای همه اتفاق میفته.❄️
برای اینکه دیگر اشتباهش را تکرار نکند، خیلی تمرین کرد. پس از مدتی، هم اذان میگفت و هم مکبر بود.❄️
برای ایام محرم طبل و سنج و چندتا زنجیر تهیه کرده بودیم. هرسال چند روز مانده به عزاداری، توی حیاط با پارچه و چادر تکیه درست میکرد. با بچههای محله جمع میشدند و عزاداری میکردند. ابوالفضل سنج میزد، حسن طبل میزد. کمکم که بزرگتر شد، میگفت:
برام زنجیر بزرگ و سنگین بخرید میخوام برای آقا سنگتمام بزارم.
منظورش از آقا، امام حسین(ع) بود. عاشق سینهزنی هم بود. خلاصه همه چی دوست داشت. میگفت:
ـ میخوام برای امام، خودم همه کار کنم که از من راضی باشه.❄️
یکی از دوستانش که فامیلیش عبداللهی بود، توی تکیه مداحی میکرد. چنان با سوز میخواند که اشک همه را درمیآورد. عبدالله با آنکه چهار سال از حسن بزرگتر بود، اما به حرفش گوش میکرد و نه نمیآورد. هر زمان ازش
میخواست، میآمد و برای بچهها نوحه میخواند.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas