🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت8
مادر شهید :
وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبتنام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبتنامش کردم.❄️
پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یکلایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچهام چشم نخورد.❄️
غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش
خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگیها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️
اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج میشد، میآمد پیشم و میگفت:
ـ مامان یه وقت نریها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمیرم.
میگفتم:
ـ تو برو منم مییام.❄️
دانشآموزان، کلاسبهکلاس میرفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت میشینی، درس میخونی، باسواد میشی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️
آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین میآورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آمادهاش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمیشه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه میرسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمیشد که نمیشد.❄️
فردای همان روز به زحمت راضیاش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواشیواش عادت کرد و با داوود میرفت و میآمد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas