🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_نوزدهم
خواهر خانم شهید :
تازه ازدواج کرده بودم که زمزمه خواستگاری فاطمه شد. یک روز رفتم منزل پدرم، متوجه شدم، قضیه جدیه و دو تا خانوادهها قرار گذاشتند تا جلسه معارفهای داشته باشند. سری اول و دوم پدر و مادر و خواهران حضور داشتند؛ اما برای بار سوم حسن آقا هم همراه خانواده بودند. بهمحض اینکه دیدمشان رفتم، آشپزخانه به فاطمه گفتم:
ـ آبجی، این آقا رو من یکجا دیدم. چهرهاش خیلی آشناست.
ـ نمیدونم، یعنی کجا دیدیش؟
نمیدونم؛ اما مطمئن هستم که این قیافه و این چهره را جایی دیدهام.❄️
چهره محجوبی داشت مستقیم به کسی نگاه نمیکرد. فاطمه چایی آورد و کنارِ من نشست یک نظر حسن آقا را دید، او هم مثل من تعجب کرد به نظر فاطمه هم آشنا میآمد.❄️
🌻همسر شهید:
بعد از عقد، بادقت نگاهش کردم، یکدفعه یادم افتاد. حسن را توی کلاس خطاطی دیده بودم. من یازده دوازدهساله و ایشان حدود چهاردهساله. نمیدانستم، آن روزها که با قلم، کلمات را روی کاغذ میکشیدم، در اصل زندگیام را در وجود نازنین حسن معنا میکردم و ای کاش! میدانستم و شاید خطهایم زیباتر میشدند. ❄️
بعد از ازدواج، وقتی صحبت از آشنایی شد، گفت:
ـ شما قدت بلندتر بود. تصور میکردم، از من بزرگتر هستید. یک روز که توی کوچه پیچیدید متوجه شدم که اهل همین محله هستید، بیشتر راغب شدم. همیشه میگفت:
ـ دیدی فاطمه؟! عشق من چقدر پاکه؟! همان موقع که دیدمت، عاشقت شدم و به عشقم رسیدم.
بهش گفتم:
ـ چطور من را دیدی، همش که سرت پایین بود همیشه هم پیراهن سفید یقه آخوندی میپوشیدی و من فکر میکردم، طلبهای یه چیزی هم برایم تعریف کرد که خیلی جالب بود. باورم نمیشد که حسن آقا از این شیطنتها داشته باشد. گفت:
ـ فاطمه، به خواهرم گفتم، به مامان بگو برام برید خواستگاری، آبجی رفت، موضوع را مطرح کنه، بدون اطلاعشون، ضبط گوشی را روشن کردم، گذاشتم کنارشون هرچی را گفته بودند، گوش کردم صحبتهاشون خیلی جالب و شنیدنی بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas