eitaa logo
طب الرضا
828 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید : ـ فاطمه وقتی تو را دیدم و بله را گرفتم، خدا را شکر کردم و سجده به‌جا آوردم که دختر خوب و پاکی قسمت من کرده.❄️ فردای شب خواستگاری رفتیم، برای آزمایش، اما گفتند: ـ الآن نمی‌تونیم جواب بدیم.❄️ حسن دوست داشت، کارها سریع انجام شود، به همین خاطر ما را برد عبدل‌آباد یک آزمایشگاه پیدا کرد که همان روز جواب را می‌دادند. حسن نوبت گرفت و بعد منتظر ماندیم تا صدایمان کنند. یک کیف سامسونت دستش بود، مدام هم با تلفن صحبت می‌کرد. خواهرش فاطمه گفت: عروس خانم کیف حسن را ازش بگیر. آمدم، بگیرم، طوری کشید که دستش به دست من نخورد من خیلی ناراحت شدم که چرا این رفتار را کرد؟ چرا کیف را به من نداد که نگه‌اش دارم؟ وقتی نوبت ما شد، رفت داخل و در را بست که ما نبینیم آستینش را بالا می‌زند. متوجه شدم که موقع گرفتن کیف هم خجالت کشیده بود؛ اما من ناراحت بودم.❄️ همان روز جواب آزمایش را گرفتیم تا دید جواب مثبته خوشحال شد و برای اولین‌بار به من نگاه کرد. آمد طرفم و گفت: ـ... می‌شه این کیفم را بگیرید، لطفاً! انگار متوجه شده بود که ناراحت شدم کیف حسن را گرفتم و سوار ماشین شدیم. من و مادرم صندلی عقب نشستیم. سرش را چرخاند به‌طرف ما مرا به اسم کوچیک صدا کرد. به مادرم گفت: ـ اجازه می‌دید شما را مامان صدا کنم؟ مادرم گفت: ـ اشکالی نداره، شما جای پسر من هستید. بعدش پرسید: ـ امشب تشریف دارید، بیام منزل شما؟ شب چله بود و خواهرم می‌خواست، بیاید منزل ما، من هم که همچنان دلخور بودم، سریع گفتم: ـ نه؛ نیستیم. ـ پس کی هستید؟ پس فردا. ـ پس، پس فردا شب می‌یام خدمتتان.❄️ فردای شب چله آمد. یک جعبه شیرینی دستش بود، دو تا شاخه گل رز جواب آزمایش را چسبانده بود، روی جعبه شیرینی، به‌همراه گل، داد به بابام. گفت: ـ جواب مثبتِ. منتظر دستور شما هستیم.❄️❄️ 🌻مادر خانم شهید: همان شب، قرار خرید گذاشتیم. دوست داشت، محرم شوند تا راحت‌تر خرید کنند. پدر فاطمه با صیغه خواندن مخالف بود؛ اما من باهاش صحبت کردم، هر طوری که بود، راضیش کردم که اجازه دهد، بچه‌ها دو روز محرم شوند. حاج آقا موسوی درچه‌ای، از دوستان خانوادگی شهید، صیغه محرمیت را جاری کردند. من و فاطمه، حسن آقا و مادرشان بازار رفتیم. آنجا بود که متوجه شد، به بزرگ‌ترها خیلی احترام می‌گذارد. حتی یک قدم جلوتر از من و مادرش راه نمی‌رفت.❄️ یادمِ توی یکی از مغازه که می‌خواستیم وارد بشیم، فاطمه جلوتر از ما رفت. صدا کرد، فاطمه بیا، توی گوش فاطمه آرام چیزی گفت و بعد به من و مادرش گفت: ـ بفرمایید! بعداً فاطمه به هم گفت: ـ مامان حسن آقا صدام کرد و گفت، حواست کجاست؟ اول بذار بزرگ‌ترها برن. حلقه و چند تکه وسایل خریدند و آمدیم منزل.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas