🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت9
خواهر شهید :
از داوود کمک درسی میگرفت. گاهی وقتها مشقهایش خیلی زیاد بود، من هم بهش کمک میکردم. یک روز گفت:
ـ آبجی توی مشقها کمکم میکنی؟
ـ باشه؛ اما معلم میفهمه دستخط تو نیست.
ـ بهش میگم که خواهرم نوشته هیچوقت دروغ نمیگم
مادرم به درس بچهها خیلی اهمیت میداد. به ما میگفت:
ـ باید خوب درس بخونید تا بتونید خوب و بد را از هم تشخیص بدید و آینده ایران را بسازید. درس خواندن ما را از نمرههایی که میگرفتیم، میفهمید. نمره بالای هجده را قبول داشت. مدام میگفت:
ـ نمره کم برام نیاریدها. ناراحت میشم❄️
یکبار توی امتحان نمرهاش کم شده بود. از ترس مادرم، برگه را نشانش نداد یواشکی آمد، پیش من و ماجرا را گفت. معلم زده بود، توی دستش، دستش قرمز شده بود از درد گریه میکرد دستش را به داداش داوود نشان داد. داوود هم به دستهاش وازلین زد. فوت میکرد و آرامآرام ماساژ میداد و بوسش میکرد حسن هم خودش را بیشتر لوس میکرد پرسیدم:
ـ آخه چرا درسات رو نخوندی؟
گویا امتحان علوم داشته، یادش رفته بود بخونه. بهش گفتم:
ـ داداشی من، برنامههات رو یادداشت کن تا دیگه یادت نره.
آخرین بار شد و دیگه تکرار نکرد.❄️
درسهاش را همیشه بهموقع آماده میکرد. از مدرسه که میآمد، میرفت طبقه بالا مینشست تا تکالیف مدرسه را انجام نمیداد، پایین نمیآمد، میگفت:
میخوام مامان رو خوشحال کنم. همهش نمرههای خوبخوب بگیرم.❄️
مادر شهید :
یک روز دیدم، حسن کیفش را انداخته روی دوشاش و شاد و خوشحال مییاد. یک مداد سیاه دستش بود که سرش یک عروسک داشت. پرسیدم:
ـ چی شده، حسن جان خوشحالی؟!
ـ مامان، امتحان بیست شدم، معلم به من جایزه داد.
اسم جایزهاش را گذاشته بود، مداد سیاه عروسکی. برای دومینبار یک دفتر نقاشی بهش داده بودند. هر بار که جایزه میگرفت، اول به من نشان میداد و میگفت:
ـ اول باید مامان خوشحال بشه، بعد بقیه و بعد میبرد به پدرش نشان میداد و بعد بقیه خانواده. هرکدام از بچهها که جایزهاش را میدیدند، یک آفرین میگفتند و بوسش میکردند. حسن هم بوسشان میکرد.❄️
حسن بچه آرامی بود و هیچوقت احدی را اذیت نمیکرد؛ اما گاهی همکلاسیهایش او را میرنجاندند. یادم هست، کلاس چهارم ابتدایی بود؛ نزدیک ظهر زنگ خانه را زدند. از مدرسه آمدند دنبالم باعجله چادرم را سر کردم و رفتم حسن گوشه راهرو ایستاده بود و گریه میکرد از معاون پرسیدم:
ـ چی شده؟ این بچه چرا گریه میکنه؟
یک صندلی آوردند و نشستم. آقای میثمی، حسن را صدا کرد و گفت:
تو که از بچههای خوب مدرسه ما هستی چرا دعوا کردی؟
حسن گفت:
ـ آقا، اون پسرِ به من فحش پدر و مادر داد. من هم ناراحت شدم و زدمش.
کمی باهاش صحبت کرد همکلاسیش را که به حسن فحش داده بود، صدا کرد و تعهد گرفت حسن دست و صورتش را شست و دوباره رفت سر کلاس من هم آمدم منزل.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas