🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_هجدهم
آن روز همان لحظه اولینِ پیوندمان اشک دلتنگیام برای حسن عزیزم بر سر سفره عقد فرو ریخت، عاقد خطبه میخواند:
ـ قال رسولالله: النکاح سنتی فمن رغب سنتی لیس منی، دوشیزه فاطمه امینی ...❄️
اما به گمانم عطر گل یاس پیچید و من رفتم، نه خودم که هوش و حواسم رفت به حیاط خانه پدری که پر از گل یاس بود. عطرش هر رهگذری را مدهوش میکرد. من و زهرا، توی هم حیاط بازی میکردیم، میخندیدیم و شاد بودیم. مادر برایمان چادر زده بود. با بچههای همسایه خاله بازی میکردیم. فتانه، فرزانه، فاطمه و... دوستان ما بودند.❄️
پدرم تاب بسته بود، نوبتی مینشستیم و تاب میخوردیم. پدرم دوچرخه خریده بود، نوبتی سوار میشدیم و سه دور می زدیم بعد نفر بعدی سوار میشد .
پدرم با گچ خانههای لیلی برایمان کشیده بود و غروب که میشد، بچهها یکییکی در میزدند. داخل چادر مینشستیم و بازیها را دنبال میکردیم اول تاب میخوردیم، خیلی لذت داشت بعد لیلی، بعدش دوچرخهسواری، مادرم از ما پذیرایی میکرد و گاه خودش، همبازی ما میشد. صدای در میآمد، تقتق، بدوبدو میرفتم، در را باز میکردم و میپریدم بغل پدرم، بچهها میدانستند، پدر که آمد، باید بروند و میرفتند.❄️
پدرم معلم بود، معلم ریاضی و خیلی هم باهوش، رشته پدرم معدن بود و برای سنگرسازی از طرف آموزش و پرورش به جبهه اعزام شد و من بعد از آن پدر را خیلی کم میدیدم هر وقت صدای زنگ میآمد یا تقتق میشنیدم، طبق عادت از جا میپریدم. مادر، نگاهم میکرد و با اشاره میگفت: بنشین، من باز میکنم
او خوب میدانست که پدر، پشت در نیست، صدایی شنیدم:
ـ عروس رفته گل بچینه.
و من جملات قبل از آن را نفهمیدم. حال باید دعا میکردم، حسن من شهید بشود. آیا فرزندانم را بدون او بزرگ کنم؟ تکلیف تاببازیهای بچههای من چه میشود؟ تکلیف انتظار فرزندانم پشتِ در، چه میشود؟ و هزار و یک سؤال، ذهنم را مشغول کرده بودند که عاقد گفت:
ـ عروس خانم برای بار سوم میگویم، آیا وکیلم؟
و من گفتم:
ـ بله
انگار که گفتم بله حسن را قبول دارم و همسرش شدم. برایش دعا کردم که بی او، دنیایم را سر کنم. فرزندانم را بزرگ کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas