🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_سه
🌻 همسر شهید :
پدر و مادرم و مادربزرگم و بقیه آمدند و نشستند. چایی و میوه خوردند ، گفتیم و خندیدیم. حسن میخواست نگرانی روز گذشته را جبران کند برای هرکدام از اعضای خانواده هدیه خریده بود. کادوها را داد، قرار گذاشت، هرشب مهمان یک خانواده باشیم، بدون خرید کادو؛ اما هدیه دادنها ادامه پیدا کرد. انگار اعضای خانواده مایل بودند، در سرزمین وحی یک یادگاری از همدیگر داشته باشند مادربزرگم نگران بود. میگفت:
ـ دور خانه خدا را چطوری بچرخم؟ صفا و مروه را چطور برم؟ اگر خسته شدم چی؟ اگر توانم کم شد چی؟
حسن گفت:
مادر جان نگران نباش، من همهجا میبرمت.❄️
مسجد زیبای شجره محرم شدیم زیر یکی از درختانش به تماشای جلوههای کمنظیرش ایستادیم. بعد، سوار اتوبوس شدیم و بهسمت مکه حرکت کردیم. بهمحض اینکه رسیدیم، حسن رفت و اعمال خودش را انجام داد. کمی استراحت کرد و مادرجون را برد. با صبر و مهربانی تمام مراحل را همراهش بود. مادربزرگم تا آخر عمرش لطف حسن را به یاد داشت و دعاش میکرد بعد از شهادتش خیلی غصه میخورد.❄️
مادرم به میمنت اینکه حاجیه خانم شده بودم، همه را به اتاقش دعوت کرد. برای من و حسن جشن گرفت، شب بهیادماندنی شد. سومین سفر از هفت سفر عشقمان بهپایان رسید. با کلی سوغاتی مادی و معنوی؛ اما با دلتنگی به ایران بازگشتیم.❄️
🌻 برادر شهید :
نیمه شب بود که رسیدند. هر کاری کردم، اجازه نداد، گوسفند را سر ببرم و گفت:
ـ داداش جان نصفه شب گناه داره حیوان زبان بسته را سر بزنیم، باشد برای فردا.
ـ آخه قربونی را جلوی پای شما باید ببریم، فردا که به درد نمیخوره؟
ـ ما که صحیح و سالم رسیدیم، پس نگران نباشید، همگی بخوابید فردا کارها را راست و ریست میکنم.❄️
ساعت حدود نه صبح گوسفند را سر بریدیم، اول سهم یکسری خانوادههای بیبضاعت را کنار گذاشت. سهم خواهر و برادرها را داد. گوشتهای قربانی که کنار گذاشته بود، خودش برد. اجازه نداد کمکش کنیم. بعدها متوجه شدیم که داداش حسن چند خانواده را تحت پوشش داشت و نمیخواست ما بدانیم. به یاد همه بود و برای کوچیک و بزرگ سوغاتی خریده بود.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas