🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت10
🌻 مادر شهید :
حسن رفت اول راهنمایی، مدرسه صدوق ثبتنامش کردم. کارنامه آن سال را که گرفت، کمکم زمزمه میکرد که دوچرخه میخوام پدرش هم شرط کرد که اگر کارنامه امسالت هم خوب باشه، برات دوچرخه میخرم. ❄️
کارنامه دوم راهنماییاش را که گرفت، پدرش به قول خودش وفا کرد و برایش دوچرخه خرید. صبح که از خواب بیدار میشد، صبحانه میخورد و میرفت توی کوچه یکی دو ساعتی دوچرخهسواری میکرد. بچههایی را که دوچرخه نداشتند، صدایشان میکرد و ازشان میخواست که سوار شوند. بعضیها غرور داشتند و قبول نمیکردند. مدتی نگذشته بود که گفت:
ـ بابا، دوچرخه را پس بده.
باباش پرسید:
ـ چرا پسش بدم؟! مگه دوستش نداری؟! مگه بهخاطرش دو سال صبر نکردی؟!
ـ بعضی از بچهها دوچرخه ندارند وضع مالی خوبی هم ندارند که بخرند سوار دوچرخه من هم نمیشن، نمیخوام ببرید، پسش بدید.
ـ خب بابا، چرا پس بدم، میذارمش انبار، هر وقت رفتیم پارک میبری اونجا سوار میشی. توی پارک دیگه کسی تو رو نمیشناسه ، قبول کرد. ❄️
بعد از آن روز، بیشتر وقتها توی پارک دوچرخهسواری میکرد. وارد دبیرستان که شد، لازم بود، از دوچرخه استفاده کند. کمکم موقع رفتوآمد بین مدرسه و منزل را هم سوارش میشد. کلاس خطاطی هم با دوچرخه میرفت.
حسن به خطاطی خیلی علاقه داشت، پایگاه تابستانی بنیاد شهید شهرری، کلاس استاد صمدیان، ثبتنامش کردم خدا خیرش بده، هم معلم خوبی بود و هم دوست خوب، حسن همیشه راضی بود. بهقدری شوق داشت که تا میرسید خونه، همه چیز را برایم تعریف میکرد. حسن کلاس خطاطی را سالها ادامه داد.❄️
توی همین سن بود؛ یک شب نشسته بودیم، درباره آینده بچهها صحبت میکردیم. غلامرضا از حسن پرسید:
ـ بابا دوست داری چهکاره بشی؟
کمی مکث کرد و گفت:
ـ شیرینیفروش.
هر دویمان جا خوردیم. پرسیدیم:
ـ حالا چرا شیرینیفروش؟!
تازه متوجه شدیم که بچه ما علاقه عجیبی به شیرینی دارد. روز بعد پدرش برده بودش شیرینیفروشی یکساعتی نشسته بود. از هر نوع شیرینی یک عدد خریده بود و گذاشته بود، جلوی حسن که دل سیر بخورد.❄️
#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas