🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_یک
آرام آرام خصلتهای حسن دستم میآمد بیرون از منزل نمیگذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات میخرید، میداد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمیکرد، خیلی دوشادوش ما راه نمیرفت؛ اما توی خونه برای من و بچهها جبران میکرد، کارهای خونه را با من تقسیم میکرد. تمام فیشها را خودش پرداخت میکرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغلههای کاری که داشت، این مسئولیتها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️
❄️با مهلا بازی میکرد گاه مینشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب میکردند. حسن میپرسید، مهلا باید جواب میداد. میپرسید:
ـ میوه دل من کیه؟
مهلا میگفت:
ـ من، من
ـ نفس من کیه؟
ـ من، من
ـ عشق من کیه؟
من، من
ـ عزیز ما کیه؟
ـ من، من
ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت میپرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤالها را تکرار میکنم.❄️
روزها از پی هم میرفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچهات پسرِ. باید خوشحال میشدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. میدانستم که به رفتن حسن نزدیک میشوم. یکبار گفته بود:
ـ اگر پسردار شوم، یعنی بیبی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی میشم.
جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️
خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم:
ـ چه خبره حسن جان؟
ـ بعد از تولد بچه برات تعریف میکنم.❄️
برای به دنیا آمدنش روزشماری میکردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم:
ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟
اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گلهای فرش بازی میکرد. سرخ و سفید میشد، بعد حرف میزد.❄️
اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی میشد. وقتیکه ناراحت بود و زمانی که خجالت میکشید. پرسیدم:
ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت میکشی؟ کدامش؟!
ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها میگذارم و خجالت زدهام که بار زندگی و تربیت بچهها را باید تنهایی به دوش بکشی.
علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت:
ـ میدونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه است هدیه خانم زینبِ(س)، با بیبی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فداییاش بشم. حالا نشانه بیبی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت میرم سوریه اینبار هدفم یه چیز دیگهست.
همینطور که داشت صحبت میکرد، اشکهایم میریخت. حسن هم بغض کرد و گفت:
ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره.
با بغض و گریه گفتم:
ـ این حرفها چیه که میزنی، هیچکس جای تو را نمیتونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون میکنی از این شوخیها هم باهام نکن.❄️
اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم:
ـ من و بچهها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره.
ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen