eitaa logo
طب الرضا
857 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻پدر همسر شهید: توی جمع خیلی ظاهر نمی‌شد، خیلی عکس نمی‌گرفت. در تاریکی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت و در تاریکی می‌آمد. دوست نداشت، خیلی توی دیدِ مردم باشد. دلیلش را می‌دانستم و چیزی ازش نمی‌پرسیدم، روزی خودش گفت: بابا ببخش که من محافظه‌کاری می‌کنم وقتی توی جمع باشم، مردم از کارم، شغلم، حقوقم می‌پرسند. من هم نمی‌تونم واقعیت را بگم؛ مجبور می‌شم، دروغ بگم برای همین سعی می‌کنم، کمتر در انظار عموم باشم.❄️ به‌خاطر امنیت از دوربین فراری بود در راهپیمایی‌ها خودش را داخل مردم گم‌و‌گور می‌کرد. از خبرگزاری‌ها دوری می‌کرد چون خودم نظامی بودم، بهش خرده نمی‌گرفتم. به بچه‌ها می‌گفتم: ـ حسن را راحتش بگذارید کاری به کارش نداشته باشید.❄️ ایمان داشتم که برای تمام کارهایش دلیل محکمی دارد و اما حالا هرکجا سر می‌چرخانم صحبت از حسن است. سر هر کوچه و خیابان عکسش با آدم حرف می‌زند نگاهش انگار به‌سمت افق است؛ انتهای آرزوی هر آدمی، نهایت و اوج پرواز. ❄️ حسن همچنان، پنهان ماندن را دوست داشت، نمی‌دانست که مردم دوستش دارند بعد از شهادت برایش سنگ‌تمام گذاشتند. دوستان، هم‌رزمش و خادمان حرم علاقه عجیبی بهش داشتند و جایش را خالی می‌بینند. 🌻همسر شهید: روزبه‌روز کارهایش زیاد می‌شد. من بودم و مهلای پنج‌ساله و علی چند‌ماهه حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمی‌کرد. اخلاقش دقیقاً 180 درجه تغییر کرده بود، دنبال کارهای بانک نمی‌رفت، خرید نمی‌کرد در نگه‌داری بچه‌ها کمک حالم نبود. یه گوشی دستش بود و مدام حرف می‌زد. هماهنگی‌های اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز‌ و درشت، گاهی نگرانی‌ها و خستگی‌هایم را که می‌دید، می‌گفت: ـ فاطمه دیگه نمی‌تونم، کمکت کنم باید خودت همه کارها را انجام بدی، یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.❄️ هر زمان وقت گیر می‌آوردم و تنها می‌شدم، گریه می‌کردم نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن، مضطرب بود از خواب می‌پرید.❄️ اما روزهای آخر روحیه‌اش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست ما را سپرده بود به خدا، من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. خستگی از سر و رویش می‌بارید؛ اما لبخند از لبانش نمی‌افتاد❄️ یادمِ دو ماهی به شهادتش مانده بود. گفت: ـ فاطمه، خیلی خسته شدی دوست دارم به یه سفر بریم، چند روزی آب و هوا عوض کنیم. اول فکر کردم چهار نفری می‌ریم. تعجب کردم، چون همیشه جمع‌های خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: ـ چهارتایی؟ ـ مادرت این‌ها هم باشند. بهتره تنها نباشیم.❄️ تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم، رفتیم بابلسر. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود، من که درگیر دو تا بچه‌ها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام می‌داد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانواده‌ام کم نگذاشت. شب می‌نشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را می‌نوشت.❄️ صبح زود، وقتی از خواب بیدار می‌شدیم، همه چی آماده بود. نان تازه، چای، تخم‌مرغ آب‌پز و نیمرو. بابام می‌گفت: ـ حسن آقا! حالا چرا هم نیمرو کردی هم آب‌پز؟ ـ بابا، می‌خوام هرکی هرچی دوست داره، بخوره.❄️ برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه می‌دادیم. مدام ویراژ می‌داد و از کنار ما رد می‌شد. به‌قدری خوش گذشت که تمامِ کمبودهای این چند مدت، جبران شد.❄ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen