🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل
🌻همسر شهید:
روزها به کار و درس مشغول بودم و شبها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش میگذشت. هفتهای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده میکردم و میرفتم. از دور باباش را که میدید، با دست نشان میداد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. میآمد و مهلا را از من میگرفت، بغل میکرد، باهاش بازی میکرد و دوباره میداد به من. بعضی از شبها منتظر میماندم تا با هم برگردیم خانه. یک شب خودش گفت:
ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام میشه برو سمت خانمها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️
مهلا حدوداً سهساله بود و راه میرفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند میدانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمیدانستم. آرامآرام همراه با قدمهای کودکانه مهلا راه میآمد؛ اما بغلش نمیکرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل میکردم و گاه میگذاشتمش زمین و دستش را میگرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمیگفتم. آمد آشپزخانه و گفت:
ـ از من ناراحتی؟
هیچی نگفتم. گفت:
ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولینبار و آخرینبار بهت میگم، من توی خیابان با بچهها کاری ندارم. میترسم بچهای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آنوقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️
وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر میکنم، این به چه مسائل مهمی فکر میکند. میگفت:
ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز میرفتیم، هیچوقت دستم را نمیگرفت؛ اما ششدانگ حواسش به من بود، اگر چیزی میخرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی میگذاشت، میگفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمیکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen