🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : به روز عروسی نزدیک می‌شدیم خیلی هول بود کارها را سریع انجام می‌داد، می‌گفت: ـ برای عروسی فاطمه از کوچک‌ترین برنامه‌ای که خوشحالش کنه، دریغ نمی‌کنم. ـ حسن آقا عقد که گرفتید، عروسی را برید زیارت یک ولیمه بدید و تمام بشه. ‌ـ نه مادر شما برای بزرگ‌کردن و تربیت فاطمه خیلی زحمت کشیدید، حالا نوبت منه که فاطمه را خوشحال ببینم. نمی‌خوام براش کم بزارم تمام مراسم‌ها باید تمام و کمال انجام بشه.❄️ خلاصه، شب حنابندان، پارچه‌برون، آرایشگاه و روز عروسی برای دخترم سنگ تمام گذاشت، در کنار تمام دوندگی‌ها و خستگی‌هایش لبخند از لبانش محو نمی‌شد. خوش‌رو بود و با آرامش، اما تند و سریع به همه کارها رسیدگی می‌کرد.❄️ 🌻همسر شهید : شش‌ماه نامزد بودم و بالاخره روز عروسی را مشخص کردند. قرار شد، 15 مرداد 86 عروسی بگیریم. کارها به‌خوبی و خوشی انجام شد و رفتم آرایشگاه. کارم که تمام شد، زنگ زدم، دیدم جلوی آرایشگاه منتظره.❄️ وقت‌شناس بود و به قرارها و عهدها احترام می‌گذاشت. گاه به یاد آیه شریفه می‌افتادم که خداوند می‌فرماید: «یا ایهاالذین آمنو اوفو بالعقود، ای کسانی که ایمان آوردید، به عهدهای خود وفا کنید.» از آرایشگاه آمدم بیرون حواسم رفت به حسن و ماشینی که گل‌زده‌ بود پای راستم پیچ خورد و یک‌دفعه افتادم به‌سختی سوار ماشین شدم از شدت درد گریه کردم و کل صورتم به هم ریخت. از اولش هم مایل نبودم، برم آرایشگاه؛ اما اصرار حسن باعث شد که قبول کنم. اسپری‌ مسکن به‌ پایم زد، کمی آرام شدم در طول مراسم خیلی درد داشتم؛ اما طاقت می‌آوردم.❄️ مراسم تمام شد، رفتم منزل، حال نداشتم به‌دنبال چادر مشکی بگردم با چادر سفید رفتیم دکتر، حسن از نگرانی آرام و قرار نداشت، خلاصه پایم رفت توی گچ و یک ماهی طول کشید تا از گچ در بیاد. در این یک ماه اجازه نمی‌داد دست به سیاه و سفید بزنم. تمام کارهای منزل را انجام می‌داد طفلک در این مدت خیلی خسته شد، گفت: خدا را شکر که اتفاق بدتری نیفتاد خوب می‌شی و جبران می‌کنی.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas