«انتشار این یاداشت قدیمی بهانه ای ست که التماس دعا بگویم برای پسرم که عمل جراحی حساسی پیش رو دارد» ............ یادم می آید که از حس های بی بدیل و غیرقابل توصیف برای من حس "بابا شدن" بود. انگار شخصیت تازه ای پیدا کرده بودم... انگار یک بعد جدید در وجودم کشف شده بود... تا مدت ها با خودم غریبی ام می شد... این حس بی بدیل و لذت بخش البته هزینه ها و مسؤولیت های زیادی را هم به گردنم انداخت... از دغدغه های معیشتی و تربیتی بگیر تا پرداختن خسارت و تاوان پس دادن و گره خوردن رفتار بچه ها با آبروی پدر و مادر و... هر چند این سال ها پدر بودن برایم عادی شده اما هنوز یک بعد آن برایم عجیب است و تازگی دارد و همیشه غافلگیرم می کند. و آن اینکه مثلا وقتی بچه ی من توی جمعی رفتار ناشایسته ای بروز می دهد خود به خود من باید سرافکنده بشوم یا آبرویم برود... فقط به خاطر همین "پدر بودن"... از این ها که بگذریم این روزها "پدر بودن" برایم بعد تازه ای پیدا کرده. آنقدر تازه که اصلا انگار از اول پدر شده ام... انگار دوباره شخصیت جدیدی پیدا کرده ام... دوباره با خودم غریبی ام می شود... توی این سال ها، پدر بودن با همه ی سختی ها و تلخی ها و شیرینی هایش، مجموعه ای از دغدغه ها و نگرانی ها و امیدها و دلشوره ها و توقع ها و هزینه ها و مسؤولیت ها و از این جور چیزها بود... فکر نمی کردم این سکه روی دیگری هم داشته باشد... تصور و توقع روزی را نداشتم که بچه ی من دوشادوش من بخشی از بار زندگی را به دوش بکشد... با این که خیلی وقت است بخشی از خریدهای خانه را احمد انجام می دهد اما گاهی زحمت چک و چانه زدن و راضی کردن او برای انجام یک کار کوچک خیلی بیشتر از این است که آدم خودش آن کار را انجام دهد... این روزهای شروع سال که برای اسپار و آماده کردن زمین کشاورزی از صبح زود عازم می شویم، احمد با کمال رغبت پابه پای ما کار می کند و بیل می زند و عرق می ریزد... می شود به اندازه ی یک نفر روی کار کردنش حساب وا کرد... حتی جاذبه های طبیعت و محیط وسیع بازی و از همه مهمتر مهیا بودن شرایط آتش بازی برایش به اندازه ی کار کردن و مرد به حساب آمدن، هیجان انگیز نیست... مهم نیست که این روحیه تداوم خواهد داشت یا نه... این که ناگهان حس کنی دو نفر شده ای و پاره ای از وجودت در چند قدمی تو دارد بخشی از بار تو را به دوش می کشد و عرق می ریزد، حسی است که لااقل الان نمی توانم آن را برای خودم تحلیل کنم یا برای کسی توصیف کنم... امروز غروب بعد از کلی بیل زدن و عرق ریختن همگی نشستیم به چای خوردن... احمد هم بود... شخصیت جدیدم هم کمی آن طرف تر نشسته بود... چایی که آتشش را احمد درست کرده بود و آبش را هم او جوش آورده بود... یک نگاه به احمد می انداختم...یک نگاه به شخصیت جدیدم که هنوز با هم غریبی می کردیم... یک نگاه هم به آن دووورها... نگاه کردن توی فضایی که هیچ کجایش دیوار نداشته باشد یک اشکالی دارد و آن اینکه دست خودت نیست که مرغ خیالت تا کجاها پر بکشد و به کجاها سر بکشد... داشتم فکر می کردم به آن پدری که فرمانده بود. از صبح همه ی یارانش جلوی چشمش شهید شده بودند... حالا پسرش آمده بود که از بابایش اجازه بگیرد و برود با دشمنان خدا بجنگد... پدرش اجازه داده بود و داشت خودش لباس رزم تن پسرش می کرد و زیر چشمی قد و بالای جوانش را برانداز می کرد و .... چه خوب شد که باران گرفت... .... @telkalayyam