صفحه ی یک ... سادات به او مادر می گویند و غیر سادات آرزو دارند بتوانند به او مادر بگویند. من اما همیشه دوست دارم به او مادربزرگ جوان بگویم. مادربزرگ ها خوبی های زیادی دارند مثل مهربانی؛ اما مهمترین چیزی که با آن شناخته می شوند قصه گویی ست. قصه ها با روان بچه ها گره می خورند. بچه ها با قصه ها زندگی می کنند و بزرگ می شوند. زندگی های بدون قصه انگار چیزی کم دارند. چیزی در حد و اندازه ی خود زندگی. آدم ها بدون قصه انگار بزرگ نمی شوند. اینکه چه کسی قصه را تعریف می کند به اندازه ی خود قصه مهم است. مادربزرگی که بزرگترِ زن های همه ی عالم هاست باید قصه ای که تعریف می کند قشنگ ترین قصه ی همه ی جهان ها باشد. مادربزرگی که هنگام رفتن از دنیا توی وصیت نامه اش به همسرش نوشته است سلام مرا به همه ی فرزندهایم تا روز قیامت برسان. مادربزرگ برای همه ی بچه هایش تا روز قیامت یک قصه تعریف کرده است. قصه ای که طولانی نیست وخیلی ساده و صمیمی است. قصه ای که هیچ وقت تکراری نمی شود و هربار که آن را بشنوی غم تازه ای را از دلت بیرون می برد. قصه، خانوادگی است. شخصیت های آن تا نیمه ی قصه یک زن با پدر و همسر و دو پسرش هستند. مادر بزرگ هم خودش شخصیت اول قصه است و هم راوی است. او بدون اینکه شخصیت محوری خودش را پررنگ نشان بدهد آرام آرام قصه را روایت می کند. این روایت در کمال سادگی و صمیمیت، جذاب و شگفت انگیز است. مادر بزرگ روایتش را از اینجا شروع می کند که یک روز پدرش در خانه ی شان را می زند. دختر در را باز می کند. پدر سلام می کند. می گوید من امروز احساس ضعف دارم. آن عبای یمانی مرا بیاور و روی من بکش. دختر این کار را انجام می دهد. بعد از آن پسرش در می زند، بعد پسر کوچکترش و بعد همسرش. آنها بعد از سلام متوجه یک رایحه ی پاک می شوند و از آن رایحه متوجه مهمانی که درخانه است. قصه خیلی ساده و معمولی است اما کم کم شنونده ای که ما باشیم شناخت دیگری از اهل خانه پیدا می کنیم. انگار اهل این خانه با اهل زمین خیلی فرق دارند. انگار همه ی چیزهای ساده ی دیگر مثل آن عبا و مثل آن رایحه، غیرمعمولی اند حتی آن احساس ضعف انگار معنای دیگری می دهد. اهل خانه همدیگر را خیلی دوست دارند و به هم خیلی احترام می گذارند. این از نوع سلام کردنشان پیداست. آنها موقع سلام کردن اصرار دارند هم زمان هم نسبت خونی و ایمانی شان را متذکر شوند و هم مأموریت تاریخی و تکوینی شان را. پدرم، فرستاده ی خدا پسرم، صاحب حوضم پسرم، شفاعت کننده ی امتم برادرم، جانشینم و صاحب پرچمم دخترم، پاره ی تنم شخصیت های صمیمی قصه بعد از ورود و سلام و اجازه همه به زیر آن عبا می روند. مگر زیر آن عبا جای چند نفر است؟ راوی به این سؤال پاسخی نمی دهد. او داستان یک روز عادی از زندگی زمینی در خانه ای را تعریف می کند که اهل آن زمینی نیستند پس لزومی ندارد که این اتفاقات عادی با چارچوب های مادی فهم شوند. حالا راوی که همه ی اهل خانه را به سوی عبا هدایت کرده خودش هم از فرستاده ی خدا اجازه می گیرد و به زیر عبا می رود. او روایت را از زیر عبا ادامه می دهد. فرستاده ی خدا با دست راست گوشه ی عبا را به سمت آسمان بالا می برد و با خدا درباره ی اهل آن خانه سخن می گوید و برایشان دعا می کند. دعاهایی که به ما شناخت جدیدی از اهل خانه می دهد. از اینجا راوی شگفتی دیگری را رقم می زند. او در عین حال که در زیر عبا و در خانه ی خود است، بی واسطه از بارگاه خدا روایت را ادامه می دهد و این بار گفتگوی خدا با فرشته ها و ساکنان آسمان ها را تعریف می کند. متن گفتگو بسیار جذاب است اما شگفت آورتر روایت بی واسطه ی مادر بزرگ است که حکایت از حضور او در آن صحنه دارد. مادربزرگ تعریف می کند که فرشته ها و ساکنان آسمان ها از خدا می پرسند اینها که در زیر عبا هستند چه کسانی اند؟ حالا او پاسخ خدا را بی واسطه روایت می کند تا آنجا که خدا خودش از نقش محوری راوی پرده برمی دارد. آنها فاطمه و پدرش و همسرش و دو پسرش هستند. اینجا مادربزرگ به سراغ گفتگوی بزرگِ فرشته ها با خدا می رود آنجا که از خدا اجازه می گیرد که به زمین بیاید و ششمین نفر از اهل آن عبا باشد. راوی که این گفتگوی عرشی را شنیده است خبر از اجازه ی خدا به او می دهد. بزرگ فرشته ها راهی آن خانه ی زمینی می شود و راوی هم برمی گردد به روایت آن خانه. مادر بزرگ می گوید بزرگ فرشته ها به زمین آمد و به فرستاده ی خدا سلام کرد و سلام و پیام خدا را به او رساند. او با این که از خدا اجازه داشت اما از فرستاده ی خدا هم اجازه گرفت تا به زیر آن عبا بیاید. بزرگ فرشته ها به زیر عبا می آید. اینجا باید مهمترین پیام خدا را به فرستاده ی خدا ابلاغ کند. یک آیه از کتاب خدا... چیزی که به آن وحی می گویند... شگفتی دیگر روایت اینجا رقم می خورد حالا مادربزرگ جوان، گزارشگر لحظه ی باشکوه وحی است: