✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 دو خواهر رنگی...داستان دو خواهر با رویکرد های مختلف! ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. چند قدمی بر می دارم. چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد... «شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی» به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم. چه عاشقانه و زیبا رو‌به رویم ایستاده ای... دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم. دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی. 🔺 چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی. وارد اتاق مهمان ها می شوم... مامان رو به روی عکس مجتبی ایستاده... چشمانش در چشم های مجتبی قفل شده و با حسرت یکبار درآغوش گرفتن فرزندش، اشک با چشم هایش بازی می کند... اما خودش را محکم می گیرد چون می داند اینجا جای اشک و آه نیست... اینجا باید از ارزش ها دفاع کرد و زینب گونه جهاد نمود. ✨ کمی جلوتر می روم... مهسا و پارسا مثل همیشه به سمت ملیکا می دوند و به او می چسبند. گرچه دلش خون است...اما چه کسی از درد هایی که درون سینه اش زندانی کرده خبر دارد... با مهربانی همیشگی اش بچه ها را در آغوش می کشد و نوازششان می کند. طولی نکشید یک نفر گوشه چادرم را گرفت... برگشتم و با دیدنش غرق در خاطرات کودکیم شدم... چه قدر شبیه مجتبی بود... اصلا مو نمی زد. صدا، چهره، اخلاق...! به چشمان معصومش خیره شدم و اورا بغل گرفتم... انگار از دلم خبر داشت. با دستان کوچکش دستم را گرفت و مردانه گفت: عمه جون یه وقت گریه نکنیا. مامان میگه جای بابا خوبه. عمه بابا اینجاست. من حسش می کنم. به زحمت بغضم را کنترل می کنم... 💢 دو سال از شهادت مجتبی می گذشت... وقتی خبر شهادتش رو دادن بین آسمون و زمین بودم... خوشحال بودم خدا اینقدر دوستش داشته و بهش ارزش و لیاقت داده که به مقام شهادت در راه خودش رسوندتش... اما ناراحتیم از این بود که دیگه نمی تونم ببینمش و‌ صداش رو بشنوم... تمام خاطراتم جلوی چشمم حرکت می کرد... از بچگی تا روزی که برای آخرین بار چشم به چشم هاش دوختم و بوسیدمش... از اون لحظه ای که برای بدرقه کردنش تا دم در رفتم و با دیدن هر قدمی که بر می داشت دلم می لرزید که خدایا نکنه آخرین دیدار باشه... وقتی من و محیا می خواستیم خبر رو به مامان و ملیکا بدیم با کلی استرس رفتیم. از چهره ها و چشم های خیسمون معلوم بود خبری شده. دو هفته ازش خبری نبود و مامان دیگه رنگ‌ و‌ رو به صورتش نمونده بود. وقتی قیافه ی مارو دیدن اولین جمله ای که مامان گفت: شهید شده؟؟؟ اشک هایم بی اختیار جاری می شد و زار می زدم... جای اینکه من مامان رو دلداری بدم مامان من رو دلداری می داد... نمی دونستم این صبر مامان، از کجا اومده... دستش رو به سمت اسمون برد و گفت: خدایا ممنونم که به بچم این لیاقت رو دادی تا در راهت به شهادت برسه... خدایا شکرت... اما خدایا به من سیه رو هم صبری بده تا بتونم دووم بیارم. ملیکا فقط یک گوشه نشست و بدون قطره ی اشکی فقط به قاب عکس مجتبی روی دیوار خیره شد... می دونستم تو دلش چه خبره... جواب بچه ها رو باید چی می دادیم. بچه هایی که جونشون به باباشون بسته بود... وقتی وصیت نامش رو خوندیم اشک همه جاری شد... نیما از وقتی خبر شهادتش رو شنید مثل آدم هایی که یه چیزی گم کردن حالش خراب شد... توی اون پنج سال خیلی به مجتبی وابسته شده بود. مجتبی از سر زبونش نمیوفتاد. 🔆 وقتی به گذشته فکر می‌کنم همه چیز برام عجیب میشه. مجتبی با اون خوبی ها و نزدیک شدناش به نیما باعث شد تا نیما بتونه خودش رو از منجلاب گناه بکشه بیرون... اگر خدا بهم مجتبی رو نمی داد شاید الان یک‌زن مطلقه با دوتا بچه بودم... وقتی به توصیه های نیما گوش کردم و تصمیم گرفتم به نیما کمک کنم دیدم رو بهش عوض کردم... دیگه از نظرم نیما یه فردی بود که راه رو‌ گم کرده و توی این دنیای بزرگ یه گمشده هست. من می تونم‌وسیله ای باشم برای اینکه خودش رو پیدا کنه... آروم آروم بهش نزدیک شدم و سعی کردم باهاش خوب باشم... گرچه اولش خیلی سخت بود اما شدنی شد... @chaharrah_majazi