بعد از روز های غیبت... درود! حال قشنگ شما؟ باید بگم غار نشینی مزایا و معایب خودش رو داره. حقیقتا توی دوران غارنشینی تو خودت رو بیشتر میشناسی و همین خودشناسی گاهی بر علیه ات عمل میکنه! یعنی در واقع برای من اینطور بوده.. این چند وقت همه از گذر نکردن فروردین غر میزدن اما من بابتش شاکر بودم! از یه سنی به بعد ، شاید حتی یه دوره ی زمانی ای فقط دلت میخواد تا ثانیه ها ، دقیقه ها ، روز ها و ماه ها رو با ‌طناب ببندیشون و متوقفشون که نگذرن که عبور نکنن که اجازه بدن بگی؛ اوکی! الان چه اتفاقی داره میوفته؟!! حتی گاهی اینکه فقط اجازه بدن به روند گذرا بودن عادت کنی. ولی خب این ایده توی قرن حاضر امکان پذیر نیست ( تراکنش ناموفق!) خودشناسی من توی یه نقطه از ''کامل نبودن'' گیر کرده در حالیکه من داشتم پند و اندرز میدادم که وجودِ ما یه نوعی از پارادوکسه خوبی و بدی سفیدی و سیاهی سنگینی و سبکی کامل بودن و نقص ها... اما حقیقتا افکار من اینطور پیش نمیرن ، اون حس کامل نبودن رو انقدر بزرگش میکنن که خواب رو ازت میگیرن..قدرت تمرکز کردن..حرف زدن ..فکر کردن و... این چند وقت با هر برنامه ریزی ای، جنگیدن با لحظه لحظه ها و ثانیه ها برای پر کردن یه نقص ، با کلی افکار مغشوش که از خواب بلندم کنن و شروع به حرف زدن بکنن. این چند وقت سعی کردم بنویسم اما عملکردی که از خودم نشون دادم رضایت بخش نبود... ناکافی بودن بهم حمله ور شد و آخرین ضرباتش رو محکم تر زد... فشار امتحانات شبه نهایی و نهایی ، کنکوری که انتظارمو میکشه، دنبال فرصت های شغلی گشتن و بحران بزرگسالی... اما طوطی وار و مثل که همیشه بهتون میگم که: '' تا سختی نباشه ، عیار آدما شناخته نمیشه'' حقیقتا نمیشه ثانیه ها و روز ها رو نگه داشت اما اونا جایی بینِ خط های خاطرات بالاخره متوقف میشن میتونن بهترین لحظه ها و بدترین لحظه رو بسازن و با افکارتون بجنگن!! و بالاخره همونطور که حافظ میگه: '' دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور'' غم مخور بالام جان لبخند، بهترین نقطه ویرگولیه که میتونی لا به لای هر کلمه از خاطرات بزاری و هر بار که بهشون برسی؛ مکث کنی بخندی اشکِ شوقِ گوشه ی چشمتو پاک کنی و به جنگیدن ادامه بدی! به جنگیدن ادامه بده بالام جان ') ارادتمند همیشگیِ شما؛ برهان