از آن پسرکوچولوی آواره در هرم آفتاب تابستانی کوچه‌ها، درب به درب که «عمو داریم کمک‌به‌هیئت جمع میکنیم. شما هم کمک می‌کنید؟» تا این مرد نیم‌پخته امروز که گه‌گهکی برایت یواشکی می‌نویسد؛ از آن پسرک سیاه‌پوش زیر چادر مادر در روضه‌های خانگی که متعجب به لرزش شانه‌های زنان چادر به‌چهره‌کشیده همسایه خیره می‌شد، تا این جوان عزادار همچون‌زنان گریه‌کن در مجالس مردانه؛ و از آن پسرک ریزاندام حامل طبلی کودکانه در پی دسته عزا که برایت نامتوازن و فالش طبل عزا می‌کوبید تا این ظاهرا مرد‌شدهٔ قامت‌ بلندکرده که حالا هروقت دل‌تنگت می‌شود تنها بسوی حرم راه‌می‌افتد، من همانم هنوز و تو همان هنوز. این ارتباط، که از لحظه ولادت _ یا قبل از آن شاید_ شروع شده، به قوت خود تا حالا رسیده. میدانم.میدانم بالا و پایین کم‌نداشته. کم‌معرفتی کم‌نداشته. فراموش‌کاری کم‌نداشته. اما شما همیشه آن سوی‌غالب یک‌نفره پیش‌برنده رابطه بوده‌اید. همو که جور کوتاهی‌های طرف دیگر را هم به‌دوش می‌کشد. اضطراب رسیدن داشتم؛ از پی وقایع سخت سهمگین. از پی غم‌های متعدد یک‌ساله. از پی غزه، از بیمارستان معمدانی، از تعرض به زنان در برابر بیمارستان شفا، از انفجارهای بزرگ، سفارت دمشق، تنش‌های پیشا وعدالصادق، مصیبت گلزار شهدای کرمان، گم‌شدگی در ارتفاعات ورزقان، نماز بر پیکر شهیدان، کشاکش سخت انتخابات. کوله‌بار اضطرابم امسال پروپیمان‌تر از هرسال بود و با تمام تظاهر به قوی بودن، راستش حمل این کوله طاقت‌فرسا بود. حالا به منزلِ زمین‌گذاشتن رسانده‌ایم باز. به منزل گریه. حالا باز توی گوشم آرام خواندی که زمین بگذار این اضطراب‌ها و غم‌ها را و توی آغوشم بیا. چه خوش‌موقع. چه خوش‌موقع عزیزم. موعد شماست و ما لنگان و کشان، مردیم تا رسیدیم. حالا ما کوله بر زمین‌گذاشته، کفش کنده و خمیده‌گردن باز دو زانو در ورودی خیمه شما جا گرفته‌ایم. بعد یک‌سال غم، جایمان خوش‌است حالا. کاروانت به سلامت عزیزم. «مهدی مولایی»