چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟ که سال‌ها نچشیده است، طعم باران را گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار شکفته‌ها تن عریان شاخساران را و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم غبار خستگی روز و روزگاران را درخت های کهن ساقه، ساقه دار شوند به دار کرده بر اینان تن هزاران را غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را و شانه هایش آن رُستگاه ماران را گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی چگونه می بری از یاد داغ ِیاران را ؟ درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من ! صبور باش و فراموش کن بهاران را به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه ! به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !